????در صورتی که در سایت فاقد اکانت هستید می توانید - از این طریق عضو شوید
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از 21 به 28 از 28






  1. Top | #21

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه اول طعن دوم(بخش اول)

    معنی طعن این شد که هر عملی یا هر فعلی که نشان بدهد که آن شخص عصمت ندارد ما به این میگوییم طعن. طعن را برای این متکلمین شیعه در کتاب*های کلامی آوردند که اثبات کند افرادی که ادعای خلافت کردند و بر مسند زمامداری و حکومت تکیه زدند صلاحیت و لیاقت این مقام را نداشتند.توی این بحث طعن میرسد به جایی که علاوه بر اینکه اثبات عدم عصمت می*کند، اثبات فسق و فجور را هم می*کند. یعنی نه اینکه فقط این شخص که درباره*اش داریم طعنه ذکر می*کنیم لیاقت این مقام را ندارد به خاطر اینکه عصمت ندارد، علاوه بر آن بعضی از طعنه*ها هستند که اثبات فسق و فجور آن شخص را می*کنند.کسانی که در امامت عصمت را شرط نمی*دانند و می*گویند که لازم نیست که امام معصوم باشد، این طعنه*هایی که اثبات فسق و فجور می*کند، طعنه*هایی که اثبات می*کند که طرف*هایی که اثبات می*کند خدمت شما که اثبات می*کند که این شخصی که ادعای خلافت و زمامداری می*کند غاصب است، فاسق است، این برای آنها هم اثبات کننده عدم لیاقت داشتن این مقام هست.پس این طعنه*هایی که اثبات فسق و فجور می*کند برای کسانی که معصوم بودن را شرط نمی*دانند هم اثبات می*کند که این افراد صلاحیت زمامداری و خلافت را ندارند. بالاخص اینکه بعضی از طعن*ها اثبات کننده ظلم و اثبات کننده ستم و ظلم*های فراوانی هست و این به هیچ عنوان قابل قبول نیست ولو برای کسی که عصمت را شرط امامت نداند. بعضی از طعنه*ها اثبات کننده کفر آن شخص است و قطعاً ولو اینکه کسی عصمت را شرط نداند باز هم نمی*تواند بگوید که این شخص صلاحیت زمامداری دارد.طعن اول گذشت اما طعن دوم درباره ابوبکر دهلوی طرح دوم اینجوری شروع کرده: آنکه مالک بن نویره زنی جمیله داشت، و دارد این مطلب را دارد از زبان شیعیان می*گوید که بعداً پاسخ مطلب بدهد: آنکه مالک نویره زنی جمیله داشت، خالد بن ولید که امیرالمومنای ابوبکر بود به طمع ازدواجش مالک را که مرد مسلمان بود بکشت و همان شب زن او را به نکاح درآورده مجامعت کرد. تا زمان انقضای عده وفات که چهار ماه و ۱۰ روز است توقف نکرد، حال آنکه زنا واقع شد زیرا که نکاح در اثنای عده درست نیست و ابوبکر نه بر خالد حد زنا زد و نه از وی قصاص گرفت و حال آنکه استیفای قصاص و اجرای حد بر ابوبکر واجب بود و عمر در این کار بر وی انکار نمود و به خالد گفت که اگر من وارد این امر می*شوم از تو قصاص می*گیرم.پس این شد که خالد بن ولید کسی را که مسلمان بود به قتل رساند، قبل از اینکه عده وفات تمام بشود با همسر او همبستر شد، بعد ابوبکر نه حد زنا به خالد زد نه قصاص کرد خالد را و عمر هم به این کار خالد اعتراض کرد. این شد طعنی که به ابوبکر دادند یعنی ابوبکر باید کسی را حد زنا می*زد، نزد، باید کسی را قصاص می*کرد، قصاص نکرد.دهلوی شروع می*کند درباره این طعن صحبت کردن و این طعن را سعی می*کند که رد بکند. قبل از اینکه حرف دهلوی را مطرح کنیم که حرف دهلوی در پاسخ چیست، می*رویم سراغ مرحوم محمد قلی صاحب کتاب تشدید المطاعن. چرا؟ چون مرحوم محمد قلی قبل از اینکه بخواهد پاسخ دهلوی را بفرماید می*گوید ما اول ببینیم اصل داستان چه بوده.ببینید اصل ماجرا چه بوده و مرحوم محمد قلی اینطوری شروع می*کند: ما اول به نقل اصل عبارت بعضی از علمای اعلام خودمان که متضمن تقریر این طعن است می*پردازیم، بعد از آن به دفع شبهات و نقض اقوال او متوجه می*شویم.مرحوم محمد قلی می*فرماید: من این داستان را از زبان علمای خودمان از علمای شیعه نقل می*کنیم که اصل داستان چه بوده. بعد که اصل داستان را نقل کردیم می*رویم به اشکالات دهلوی و پاسخ*های دهلوی به این طعن می*پردازیم.ایشان می*فرماید که: پس بدان که صاحب کتاب الاستغاثه - یعنی ایشان دارد این طعن را از کتاب الاستغاثه نقل می*کند. کتاب الاستغاثه اسم کاملش "الاستغاثه فی بدع الثلاثه" است. این عنوان کامل کتاب است که به استغاثه این کتاب معروف است. مؤلف کتاب علی بن احمد بن موسی بن الامام محمد تقی جواد معروف به ابوالقاسم کوفی است که در این کتاب می*آید بدعت*های خلفای ثلاثه ابوبکر و عمر و عثمان را تألیف می*کند.به تعبیری این کتاب خودش یک کتاب تألیف شده در موضوع مطاعن هست، یعنی خود این کتاب موضوعش مطاعن است که از این کتاب فهرست نویس*های شیعه خبر داده*اند، یعنی این کتاب را گزارش کرده*اند فهرست نویس*های شیعه. من جمله از فهرست نویس*های شیعه که این کتاب را نقل کرده*اند بسیاری از علما انتساب کتاب را به ابوالقاسم کوفی تصریح کرده*اند، از جمله مرحوم نجاشی، ابن شهرآشوب، بیاضی، افندی و غیره.بنا به گفته الذریعه الی تصانیف شیعه یک نسخه خطی از این اثر که در تاریخ ۱۹۶۹ قمری کتابت شده در کتابخانه مرکزی آستان قدس موجود است. ظاهراً قدیمی*ترین نسخه*ای که در کتاب آستانه قدس موجود است برای سال ۱۹۶۹ قمری تألیفش نه، نسخه*ای که از این کتاب استنساخ شده است.مرحوم محمد قلی هم از این کتاب دارد جریان مالک بن نویره و جریان آن کاری که خالد بن ولید کرد را دارد از این کتاب الاستغاثه نقل می*کند و داستان اینجوری شروع می*شود: فلما قاد له الناس فی ما وصفنا طوعا و کرها. وقتی که مردم به فرمان ابوبکر درآمدند، تحت تسلط او درآمدند بعضی*ها طوعاً داوطلبانه آمدند با ابوبکر بیعت کردند، بعضی*ها از روی اجبار تسلیم شدند و بیعت کردند. قبیله*ای از عرب*ها از دادن زکات به ابوبکر امتناع کردند. چرا به ابوبکر زکات ندادند؟ گفتند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به ما دستور نداده که ما زکات را به تو بدهیم و نه به تو دستور داده که از ما زکات بخواهی. پس چرا از ما چیزی می*خواهی که نه خداوند و نه رسول خداوند آن را فرمان داده؟ پس چرا از ما چیزی می*خواهی که نه خداوند و نه رسولش آن را فرمان داده؟به خاطر این مطلب فسماهم اهل الرده یا اهل رده. به خاطر همین مطلب اسم این افرادی که زکات را به ابوبکر ندادند گذاشتند اهل رده. استدلال هم این بود که نه پیامبر به ما امر کرده که به تو زکات را بدهیم نه به تو گفته که از ما زکات را بگیر.حالا چرا اسمشان را اهل رده گذاشت؟ اهل رده یعنی کسانی که از اسلام برگشتند، مرتد شدند. خود این نام گذاری خودش یک فریب است و فریب هم مشخص است چون از اسلام برنگشته بودند. می*گفتند آقا دستور پیغمبر این نبود که به تو زکات بدهیم و تو هم از پیغمبر دستوری نداری که بیایی از ما زکات بگیری. اما ابوبکر این استدلال را قبول نکرد و به این مطلب راضی نشد.خالد بن ولید را همراه با لشکر به سمت اینها فرستاد. خالد بن ولید حمله کرد به اینها و جنگجویان و سپاه این قبیله را کشت، فرزندهایشان و زنانشان و دخترانشان و پسرانشان را اسیر کرد، اموالشان را غارت کرد و همه این*ها را بین مسلمان*ها تقسیم کرد. آنهایی که اسیر شده بودند، اموالی که غارت کرده بود، اینها را تقسیم کرد بین مسلمان*ها.مسلمان*ها ازش قبول کردند یعنی آن اموال را که غارت کرده بود به عنوان غنیمت قبول کردند و اینها را حلال دانستند و آن افرادی که به عنوان کنیز به عنوان برده آورده بود آنها را هم به عنوان کنیز قبول کردند. اما از مسلمان*ها عده*ای این اموال را حلال ندانستند و قبول نکردند. از جمله آن افراد که این را حلال نمی*دانستند و مطلبِ ناپسند عمر بن خطاب بود که گفتند سهم خودش را از این اموال کنار گذاشت و مصرفش نکرد تا زمانی که قدرت دست خودش گرفت و این اموال را به این قبیله مالک برگرداند.خوله بنت جعفر مادر محمد بن حنفیه نیز این اموال را قبول نکرد. درباره امیرالمومنین هم این را فرمودند. این را گفته*اند که حتی اموال به نزد امیرالمومنین فرستادند، یعنی بعضی از این افرادی که اسیر شده بودند را به عنوان اموال پیش امیرالمومنین فرستادند. حضرت آن شخص را به ملک خودش در نیاورد. به عنوان یک خانمی که آزاد است، حره است، با آن شخص چه کار کرد؟ ازدواج کرد. یعنی قبول نکرد که این شخص کنیز است. آمد باهاش ازدواج کرد و بقیه افراد هم از این کار حضرت راضی شدند و با زن*هایشان ازدواج کردند. بعضی*ها را هم به عنوان کنیز گرفتند.خالد رئیس قوم که بود هلاک کرد، او را به قتل رساند و در همان شبی که مالک را به قتل رساند با همسر او همبستر شد بدون اینکه آن خانم استبراء داشته باشد. استبراء یعنی چه؟ ما در احکام فقهی یک عده داریم یک استبراء داریم. زن حره*ای که طلاق می*گیرد یا همسرش فوت می*کند باید عده نگه دارد و در زمان عده حق ازدواج ندارد. اما اگر زنی به عنوان کنیز به اسارت درآمد، این عده ندارد، به جای عده استبراء دارد. یعنی زمانش یک ماه است. تا یک ماه باید صبر بکنند، بعد از یک ماه می*تواند چه کار کند؟ ازدواج کند یا مملوک کسی بشود.می*گوید: بر فرض اینکه همسر مالک ابن نویره کنیز بود، بر فرض اینکه حقش بود که به او حمله بشود، خالد باید چه کار می*کرد؟ باید این زمان را رعایت می*کرد. به تعبیری دیگر این عده*ای که اینجا اسمش استبراء است را باید رعایت می*کرد یا باید او را خریداری می*کرد یا باید سهم او از آن غنیمت می*شد، به شرط اینکه ادعایی که مالک بن نویره مرتد شده درست باشد، و خالد این کار را انجام نداد.یک بار دیگر بگوییم: خب به خاطر اینکه بحث کنیز پیش آمد این را دوباره می*گوییم، از اینکه خالد بن ولید مالک را که رئیس آن قبیله بود به قتل رساند و همان موقع، در همان شبی که مالک را به قتل رساند با همسرش زنا کرد. چرا؟ چون درست است که همسرش از دنیا رفته، ولی حداقل باید عده را نگه می*داشت و آن ایام باید می*گذشت، بعد با او ازدواج می*کرد یا به هر طریقی با او محرم می*شد، بعد باهاش همبستر می*شد. اما بدون رعایت هیچ کدام از اینها با همسر مالک همبستر شد.عمر این کار او را انکار کرد و به این مطلب اعتراض کرد و به ابوبکر در این مورد اعتراض کرد اما ابوبکر از خالد دفاع کرد. دفاعش دو تا جمله است و دو تا جمله مهم است. می*گوید: انما خالد رجل من المسلمین. می*گوید خالد یک فرد از مسلمانان است، این جمله اول. جمله دوم: اول فاخطئه تأویل، و خطا کرد، یا به تعبیر بعضی از نقل*ها اجتهد که اینجا اجتهاد است.خلاصه دفاع ابوبکر از خالد بن ولید که خالد بن ولید هم کسی را به ناحق کشت، کسی که مسلمان بود کشت به جرم این، به بهانه اینکه مرتد شده. با همسرش هم در همان شبی که مالک را به قتل رساند زنا کرد و توجیه کار خالد بن ولید این شد که اجتهاد کرده و در این اجتهادش خطا کرده. یعنی اگر کسی اجتهاد کرد و در اجتهاد خودش خطا کرد، این شخص دیگر قابلیت پیگیری جرمش وجود ندارد. این می*شود حرف ابوبکر.یادمان نرود که اجتهاد معنایش عمل کردن بر اساس نظر و رأی شخصی است. اجتهاد یعنی اینکه من مطابق آنچه که پیامبر و قرآن گفته عمل نمی*کنم. پس خود اجتهاد خطاست، وای به حال اجتهادی که به خطا برود. خطا اندر خطا می*شود.این نکته را تذکر بدهم: اجتهادی که درباره فقهای شیعه می*گویند و معروف است به این معنا نیست. اجتهاد درباره فقهای شیعه به معنای بررسی نصوص و بررسی ادله آن حکم شرعی است. اما اجتهاد در اینجایی که درباره خالد بن ولید می*گویند به معنای نظر شخصی است، یعنی من دوست داشتم، نظرم این بوده، رأیم این بوده که این را به قتل برسانم و این کار را کردم. چون من اجتهاد کردم اگر هم در این نظر شخصی خودم، در این رأیم خطا کردم هیچ اشکالی ندارد.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  2. Top | #22

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه اول طعن دوم(بخش دوم)

    پس ابوبکر نه خالد را قصاص کرد، نه خالد را به جرم زنا بازداشت کرد و به او حد زد، و نه اینکه اموال قبیله مالک را به آنها برگرداند، و نه اسرای قبیله مالک را آزاد کرد و هیچ گونه انکاری از طرف ابوبکر در مورد این اقدام خالد ظاهر نشد و از هر کسی که می*خواست نسبت به خالد حرفی بزند و خالد را نکوهش بکند ایستاد و از خالد دفاع کرد.در حالی که همه اهل حدیث بدون هیچ اختلافی نقل کردند از کسانی که همراه خالد بودند. افرادی که همراه خالد بودند قصه را اینطوری نقل کردند. گفتند: مؤذن ما اذان گفت، مؤذن قبیله مالک هم اذان گفت. ما نماز خواندیم، آن*ها هم نماز خواندند. ما شهادتین گفتیم، آنها هم شهادتین گفتند. خب اگر این مطلب اینجوری باشد که همراهان خالد گفتند، پس چه چیزی برای رد کردن وجود دارد؟ چه چیزی وجود دارد که ما بگوییم که مالک از دین خارج شده؟همه نقل کردند که عمر به ابوبکر گفت: چطور می*توانی با قوم*هایی بجنگی که شهادت می*دهند که هیچ معبودی جز خدا نیست؟ کسانی که شهادت می*دهند که محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیامبر خداست؟ و تو خود شنیدی که رسول الله صلی الله علیه و آله فرمود که: باید با مردم بجنگم تا بگویند لا اله الا الله و محمد رسول الله. پس وقتی آنها این را بگویند، خون و مال آنها محفوظ خواهد بود، مگر در مواردی که حق آن باشد، و حسابشان بر عهده خداست.این اعتراض عمر به ابوبکر است، یعنی عمر به ابوبکر دارد اعتراض می*کند که اینها شهادتین گفتند و رسول الله هم به ما اینجوری گفته که جنگ با مردم تا جایی است که شهادتین بگویند. یعنی در جنگ، وسط جنگ یک نفر شهادتین گفت دیگر جان و مالش در امان است. می*گوید اینها شهادتین می*گویند، شهادتین گفتند، پس خون و مالشان محفوظ است.ابوبکر پاسخ داد. پاسخ بسیار مهم: فقال ابوبکر لو منعونی عقالا (او قال عناقا) کانوا یدفعونه الی رسول الله لقاتلتهم (او قال لجاهدتهم). ابوبکر گفت: اگر آنها از من عقالی که به پیغمبر می*دادند به من ندهند.عقال آن چیزهایی که طناب می*ماند، دور این شال عربی می*بندند روی سرشان، به آن می*گویند عقال. حالا مثلاً در امروز شاید کمربند، یک چیزی مثل کمربند که اینها برای اینکه آن دستار روی سرشان بماند از آنها استفاده می*کنند، یک چیز خیلی با ارزشی هم نیست.ابوبکر می*گوید: اگر عقال را که به پیغمبر می*دادند به من ندهند با آنها می*جنگم، با آنها جهاد می*کنم. این کار از او عملی نادرست و ظلمی عظیم و تعدی آشکار بود. از کجا برای ابوبکر این اجازه وجود داشت که با قومی بجنگد فقط به این دلیل که آنچه را که آنها به رسول الله صلی الله علیه و آله می*دادند از او دریغ کرده*اند؟ آیا دستور از جانب خدا و رسول بود یا بر اساس رأی خود او که آن را پسندیده بود؟این نکته مهمی است. بر چه اساسی ابوبکر با یک عده*ای می*جنگد و به قتل می*رساند آنها را؟ چرا؟ چون چیزی را که به پیغمبر می*دادند دیگر به ابوبکر پرداخت نمی*کنند. اگر دوستان ابوبکر و پیروان ابوبکر بیایند بگویند که نه این دستور خدا و رسول بود که ابوبکر همچین حرفی زد، پس بر آنها واجب است که دلیل صحت این ادعا را با آیه*ای از قرآن یا حدیثی از پیامبر به طور خاص و با دقت برای ما بیان کنند که به چه دلیلی این آقای ابوبکر همچین حقی را داشت که بر این اساس با مردم بجنگد.اگر بگویند این کار بر اساس رأی و استحسان او بوده است - بر اساس رأی و استحسان همان اجتهادی است که ابوبکر نسبت به خالد می*دهد. اجتهادی که بر اساس نظر شخصی و استحسان شخصی به آن می*گویند اجتهاد - اگر بگویند این کار بر اساس رأی و استحسان او بوده است، باید به آنان گفته شود: آیا کسی که نظر داده است که مسلمانان کشته شوند، اموالشان غارت گردد و آن را به عنوان غنیمت قرار دهد، در نظر شما ظالم است یا برحق؟یک کسی بر اساس نظر خودش نظر داده، رأیش بوده، استحسانش بوده، استحسان اینجوری، خوشش آمده که آقا یک عده*ای از مسلمان*ها کشته بشوند. نظرش یک عده*ای کشته بشوند، بعد نظرش این است که اموالشان را غارت کند و آنها را غنیمت بگیرند اموالشان را. آیا این شخص ما به او می*گوییم ظالم یا به او می*گوییم این شخص عادل است، بر حق است؟ خب جواب خیلی روشن است.اگر بگویید این شخص برحق است، پس در این صورت آنها خون مسلمان را مباح کرده*اند، فرزندانشان را به اسارت برده*اند، حرمتشان را نقض کرده*اند، اموالشان را غارت کردند. چنین کسی از دین پیامبر رحمت خارج است. هر کسی که فهم درستی داشته باشد کسی آمده هتک نوامیس کرده، زنا کرده با ناموس یک عده مسلمان، آنها را به قتل رسانده، خونشان را مباح دانسته، بعد آنهایی که زنده ماندند را به اسارت برده، بعد بگوییم این هم بر حق است؟ چنین کسی که می*گوید این شخص بر حق است پس دین پیامبر رحمت نیست و هر کسی که اهل فهم باشد این مطلب را قبول می*کند.اگر بگویند نه او بر حق نیست، او ظالم است، پس همین کافی است که او را رسوا و کافر و جاهل بدانند. همین مقدار که بگویند کسی که به رأی خودش به نظر خودش زنا با ناموس یک قبیله را هتک ناموسشان را، قتلشان را، غارتشان را، اسارت کردنشان را انجام داده. پس اگر گفتیم این شخص ظالم است پس یعنی او جاهل رسوا و کافر است.با این همه، با آنچه که همه نقل کرده*اند همانا عمر همواره در طول زندگی*اش به خاطر آن مسئله به ابوبکر و خالد بن ولید اعتراض می*کرد تا اینکه گفت: قتل مالک النویره و قوم او و نسبت دادن آنها به مرتد بودن از عجایب ظلم و بدعت*های عظیمه و انکار شده و فضیح است. این حرف عمر است. یعنی عمر دارد این حرف را درباره ابوبکر و خالد بن ولید دارد این حرف را می*زند. این جمله همه نقل کردند.هنگامی که عمر حکومت را در دست گرفت از باقیمانده*های قبیله مالک بن نویره خواست که اموال و اولاد و زنانشان را که در میان مسلمانان بود بازگردانند. وقتی که ابوبکر از دنیا رفت عمر حاکم شد از همه خواست که هر کسی از اموال قبیله مالک دستش هست، کسی از قبیله مالک اسیری دستش هست، کسی از زن*های قبیله مالک در بینشان هست، دستور داد همه آنها را برگردانند و همراه با سهمی که از آنها متعلق به او بود.اهل روایت گفته*اند او برخی از زنانشان را که از نواحی تستر آمده بودند (اسم محلی ظاهراً) و برخی از آنها حامله بودند بازگرداند و آنها را به شوهرانشان تحویل داد. یعنی چه فاجعه*ای اتفاق افتاده؟ شما فرض کنید یک شهر را غارت بکنند، زن*هایش را تقسیم بکنند و بعد از چند وقت این زن*ها که خودشان همسر داشتند، زندگی داشتند باردار بشوند، و همه اینها مسلمان هم بودند. و حتی کسانی که همراه ابوبکر بودند، کسانی که هم*فکر ابوبکر بودند و کسانی که همفکر ابوبکر بودند مثل عمر هم حتی به ابوبکر اعتراض کردند، اما ابوبکر زیر بار نرفت و این جنایت را او صحه گذاشت و فقط گفت که خالد بن ولید مجتهد بوده و اجتهاد کرده.اگر عمل ابوبکر در برخورد با آنها اشتباه بوده باشد، پس او حرام را از اموال مسلمانان به آنها خوراند، بردگان حرام از اولادشان را به آنها بخشید و آنها را به تصرف خود درآورد. اگر عمل ابوبکر با آنها اشتباه بوده باشد - دوباره دارم تکرار می*کنم این جمله را - اگر عمل ابوبکر با آنها اشتباه بوده باشد، پس او حرام را از اموال مسلمانان به آنها خوراند. یعنی این پولی که تقسیم کرد بین مسلمان*ها پول حرام بود. برده*هایی که در اختیار گرفتند حرام بود. و بردگان حرام از اولادشان را به آنها بخشید و فواحش حرام از زنانشان را در اختیار آنها قرار داد. یعنی کاری کرد که تمام مسلمان*ها مرتکب عمل زنا بشوند و در این کار خفت عظیم و عذاب دردناکی نهفته است.اگر عمل او درست و صحیح بوده باشد، پس عمر زنان قبیله*ای را که به حق مالک آنها بودند به زور و ظلم از آنها گرفت و به کسانی که لایق آنها نبودند بازگرداند تا آنان را به طور حرام در اختیار بگیرند بدون اینکه تعهدی به عقدی صورت گرفته باشد و یا برای آنها مهریه*ای پرداخت شده باشد.پس نگاه کنید، مطلب از هر مدلی که نگاه کنیم یک جنایت است. اگر بگوییم کار ابوبکر اشتباه است، پس ابوبکر باعث شده که اموال مسلمان*ها را به حرام به بقیه امت بدهند. اگر کار ابوبکر اشتباه است یعنی اینکه باعث شده که این مسلمان*ها مالک زن*هایی بشوند و با آنها چه کار کنند؟ مرتکب زنا بشوند. اگر کار ابوبکر اشتباه بوده.اگر کار ابوبکر درست بوده، وقتی که عمر زن*های قبیله مالک را گرفت و به اجبار گفت باید اینها به قبیله خودشان برگردند، پس عمر اشتباه کرده. اگر کار ابوبکر درست باشد پس عمر اشتباه کرده، و اشتباه عمر باعث شده که به زور زن کسی را ازش بگیرد و این را در اختیار مرد دیگری قرار بدهد بدون اینکه صیغه*ای خوانده بشود، عقدی خوانده بشود و مهری برای زن قرار داده بشود.از این طرف اگر بگوییم کار ابوبکر درست است، عمر باعث شده که امت زنا کند. اگر بگوییم کار ابوبکر اشتباه است، از آن طرف باعث می*شود دوباره امت مرتکب زنا بشوند با زن*های یک قبیله. هر طرف که نگاه بکنید باعث می*شود که اثبات بشود که یکی از دو تا خلیفه اشتباه کردند و اینجا قطعاً ابوبکر یک خطای بزرگ انجام داده که این خطا هم ظلم است، هم فسق است، هم فجور است و هم در حد کفر به خداست.و عمر این اموال را به آنها بازگرداند همراه با سهمی که از آنها متعلق به او بود و اهل روایت گفته*اند او برخی از زنانشان را که از نواحی تستر آمده بودند و برخی از آنها حامله بودند بازگرداند و آنها را به شوهرانشان تحویل داد.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  3. Top | #23

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه دوم طعن دوم(بخش اول)

    مالک بن نویره به این استدلال که نه پیغمبر به ما دستور داده که زکات را به تو بپردازیم نه به ابوبکر دستور داده که از ما زکات بگیرد، طبق نقلی که اکنون تا اینجا با هم بررسی کردیم، از دادن زکات به ابوبکر خودداری کرد. ابوبکر این را بهانه قرار داد و خالد بن ولید را همراه با لشکری به سمت مالک ابن نویره فرستاد. کسانی که همراه مالک نویره بودند شهادت می*دهند که ما اذان گفتیم و قبیله مالک هم اذان گفت، ما نماز خواندیم آن*ها هم نماز خواندند. اما با این حال مالک بن نویره به قتل رسید و بعداً با تفصیل بیشتری خواهیم گفت که خالد بن ولید به طمع اینکه همسر مالک ابن نویره را به دست بیاورد، مالک را به قتل رساند، قبیله*اش را قتل عام کرد، با زن او تجاوز کرد و مرتکب عمل شنیع زنا شد، اموال قبیله را غارت کرد و زن*ها را به اسارت گرفت، و زن*هایی که به اسارت گرفت و آن اموال را بین مسلمان*ها تقسیم کردند. عمر هم به این کار اعتراض کرد و بعد از اینکه عمر به خلافت رسید آن اموالی که باقی مانده بود را به قبیله مالک برگرداند و حتی زن*هایشان را هم به قبیله مالک برگرداند با اینکه بعضی از زن*ها حامله بودند.حرف اینجا شد که بالاخره یا ابوبکر اشتباه کرده یا عمر اشتباه کرده. اگر ابوبکر اشتباه کرده یعنی ابوبکر عده*ای را به ناحق به قتل رسانده، اموالی از یک قبیله را غارت کرده و زن*های بسیاری را هتک حرمت کرده و مرتکب شده و زن*های زیادی را هتک حرمت کرده و باعث شده که جمعیت زیادی از مسلمان*ها مرتکب عمل زنا بشوند. اگر عمر اشتباه کرده در اینکه اموال را برگردانده و زن*ها را برگردانده، پس اگر عمر اشتباه کرده اموالی را برگردانده که نباید برمی*گردانده، زن*هایی را به سمت مردهایی فرستاده که این کار را نباید می*کرده و او هم مرتکب عمل زنا شده، یعنی کاری کرده که باعث بشود که مردم دچار عمل زنا بشوند با زن*هایی همبستر بشوند که نه برای آنها عقد خوانده، صیغه خوانده، نه برای آنها مهریه تعیین کرده.از این بیان معلوم شد که طعن بر ابوبکر در این قصه محض از جهت عدم اخذ قصاص مالک بن نویره از خالد و ترک اجرای حد زنا بر وی نیست، بلکه ابوبکر به جهت فرستادن لشکر برای قتال قوم مالک بن نویره نیز مطعون است. سه تا طعن از اینجا نسبت به ابوبکر هست: اینکه حد زنا را اجرا نکرده، قصاص برای قتل مالک انجام نداده. غیر از این دوتا همین که ابوبکر به یک بهانه واهی لشکر را برای جنگیدن با قوم مالک بن نویره فرستاده این هم طعنه بسیار مهمی است که البته جلوتر که برویم متوجه خواهیم شد که این مسئله بسیار ابعاد گسترده*ای دارد و جنایت*هایی که در این انجام شده بسیار وسیع*تر از این هست.خب پس سه جهت از این مطلب طعن به ابوبکر وارد کرد و دلیل این معنا که این قوم اقرار به وجوب زکات داشتند و از ادای آن به ابوبکر امتناع نمودند آن است که جلال الدین سیوطی در تفسیر در المنثور گفته که ابن منظر و حاکم از عمر نقل کردند که عمر این حرف را می*زد که اگر سؤال می*کردم پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را از سه چیز دوست*تر می*بود نزد من از شتران سرخ موی. ای کاش سه تا سؤال از پیغمبر می*پرسیدم. چه بود سه تا سؤال؟ اول از اینکه خلیفه بعد از آن حضرت کدام کس است، دوم از حال قومی که گفتند که ما اقرار به وجوب زکات در اموال خود می*کنیم و ادا نمی*کنیم به تو، آیا حلال است قتال ایشان؟ و سوم از معنای کلاله. سه تا سؤال بود. ای کاش از پیغمبر می*پرسیدم.قومی که اقرار به وجوب زکات دارند منکر وجوب زکات نیستند اما می*گویند ما زکات را به شخص تو نمی*دهیم، آیا باید اینها را به قتل برسانیم؟ آیا باید اسیرشان کنیم؟ آیا باید رهایشان کنیم؟ می*گوید نمی*دانم چکار می*کردم. پس اینکه مالک بن نویره اقرار به وجوب زکات می*کرده و از دین اسلام خارج نشده بوده در کلام عمر کاملاً واضح و روشن هست.شیخ عبدالحق در مدارج النبوت اینجوری آورده: شیخ عبدالحق در مدارج النبوت آورده در حساب می*آورد که مالک بن نویره یربوعی تکنیه کرده می*شود به ابوحنظله و لقب کرده می*شود به متمم. گفت مرزبانی شاعر شریف، فارس معدود در فرسان بنی یربوع در جاهلیت و عامل ساخته بود آن حضرت او را بر صدقات خویش. چون رسید او را خبر وفات رسول صلی الله علیه و آله امضا کرد صدقه را و تفریق کرد در قومش.این تکه را دوباره از اول می*گویم: شیخ عبدالحق در مدارج النبوه آورده که خلاصه حرف ایشان در این کتاب این است که رسول الله مالک بن نویره را عامل صدقات و اخذ زکات قرار داده بود. وقتی خبر وفات رسول الله به مالک بن نویره رسید، صدقه را به ابوبکر تحویل نداد و صدقه را بازگرداند به صاحبانش. بعد این شعر را گفت: فقلت خذوا اموالکم غیر خائفین ولا ناظرین فیما یجیء من القدر دین المحقق قائمه اطعنا و قلنا الدین دین محمد.یک بار دیگر می*خوانم: فقلت خذوا اموالکم غیر خائفین ولا ناظرین فیما یجیء من القدر دین المحقق قائمه اطعنا و قلنا الدین دین محمد صلی الله علیه و آله.وقتی که زکات را بین قوم خودش پخش کرد، به کسانی که زکات داده بودند برگرداند این شعر را هم گفت: من گفتم که اموالتان را بگیرید بدون اینکه ترسی برای شما باشد و هیچ ناظری فردا نمی*آید. پس اگر قیام کردید به آن دینی که محقق شده، ما اطاعت می*کنیم و می*گوییم دین، دین محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.پس هرگاه این مطلب معروف است، حالا که این مطلب معلوم شد این نکته هم باید بهش توجه کنیم که مجموع این طعن نسبت به ابوبکر مأخوذ است از کلام عمر، چنانچه در مشکات از صحیح بخاری و صحیح مسلم به روایت ابوهریره مذکور است وقتی که پیامبر فوت کردند و ابوبکر خلیفه شد بعضی از عرب کافر شدند.خطاب به ابوبکر گفت: ما چطوری بجنگیم با مردم در حالی که رسول الله صلی الله علیه و آله فرموده بود من امر کردم به شما که با مردم بجنگید تا اینکه مردم لا اله الا الله بگویند، مردم توحید را قبول کنند و هر کس که لا اله الا الله گفت از طرف من مالش و جانش در امان هست مگر به حقی یا حسابی که بر خدا باشد.ابوبکر در پاسخ عمر گفت: من حتماً می*جنگم و جنگ خواهم کرد با هر کسی که بین نماز و زکات فرق بگذارد. پس حتماً زکات حق مال است و به خدا قسم اگر من را منع بکنند از عقالی که به پیغمبر پرداخت می*کردند من درباره آن عقال با آنها به جنگ خواهم پرداخت. که این کلام، کلامی بود که از کتاب بخاری و مسلم نقل شده بود، که این کلام را مشکات از صحیح مسلم و از بخاری به روایت ابوهریره نقل کرده بود.در تاریخ کبیر طبری ذکر شده است که از طلحه پسر ابوبکر: ان ابابکر کان من عهده الی جیوشه اذا غشیتم داراً من دور الناس فسمعتم فیها اذاناً للصلاة فامسکوا احلها حتی تسألوهم ما تنکرون فان لم تسمعوا اذاناً فشنوا الغارة فاقتلوا واحرقوا.ابوبکر یک معاهده*ای، یک دستوری، یک بخشنامه*ای به این لشکر داده بود. هنگامی که خانه*ای از خانه مسلمان*ها را شما محاصره کردید یا به سمتش رفتید، بعد از آن خانه صدای اذان برای نماز شنیدید، پس از اهلش امساک کنید یعنی سراغشان برای قتل و کشتن نروید، یک پرسش کنید.ابوبکر یک بخشنامه به این سپاه و لشکرش داده بود که هنگامی که یک خانه*ای را گرفتید و اطراف یک خانه*ای از خانه*های مردم بودید، در آنجا صدای اذان، صدای اذان نماز را شنیدید، پس از اهل خانه دست بردارید تا از آنها بپرسید از چه چیزی بدشان می*آید، از چه چیزی تنفر دارند، و اگر صدای اذان نشنیدید پس حمله کنید و آنها را بکشید و بسوزانید.این دستوری است که ابوبکر به لشکریانش داده است. و کان من مالک بالاسلام ابو قتاده الحارث بن ربعی اخو بنی سلمه وقد کان عاهد الله ان لا یشهد مع خالد حرباً ابداً بعدها. یکی از آن کسانی که همراه با خالد بود و شهادت داد که مالک بن نویره مسلمان بود و اذان می*گفت، شخصی به اسم ابوقتاده الحارث بن ربعی بود و با خدا عهد بست که دیگر همراه با خالد در هیچ جنگی شرکت نکند.و کان یحدث انهم لما غشوا القوم تحت اللیل قوم السلاح. می*گوید وقتی ما آن قبیله مالک را محاصره کردیم و آنها را تحت نظر داشتیم شبانه تا اینکه آنها سلاح را برداشتند، مسلح شدند که با ما بجنگند. فقلنا انا المسلمون فقالوا انا المسلمون. ما گفتیم به آنها که ما مسلمان هستیم، قبیله مالک هم گفتند که ما هم مسلمان هستیم. فقلنا فما بال السلاح معکم. پس گفتیم که چرا شما با خودتان سلاح حمل می*کنید؟ قالوا فما بال السلاح معکم. آنها گفتند خب چرا شما سلاح با خودتان حمل می*کنید؟ قلنا ان کنتم کما تقولون ضعوا السلاح. ما بهشان گفتیم اگر شما همانطوری که می*گویید مسلمان هستید سلاحتان را زمین بگذارید. فوضعوا السلاح ثم صلینا و صلوا. قبیله مالک سلاحشان را زمین گذاشتند، بعد ما نماز خواندیم و آنها هم نماز خواندند.و این شخصی که اسم بردیم ازش و اسمش ابو قتاده حارث بود جریان را اینطوری گزارش می*دهد، حتی از آنها خواستند که چون ما مسلمان هستیم و شما هم مسلمان هستید سلاح را بر زمین بگذارید.و کان خالد یعتذر فی قتله انه قال و الله ما اخال صاحبکم الا کان یقول کذا و کذا قال او ما تعده لک صاحباً ثم قدمه فضرب عنقه و اعناق اصحابه. خالد عذر می*آورد در قتل مالک بن نویره. وقتی ازش می*پرسند که چرا او را به قتل رساندی یک عذر می*آورد. می*گفت که من گمان نمی*کنم که رفیق شما جز این بگوید یا کذا و کذا می*گفت. ازش می*پرسیدند که آیا او را برای خود رفیق نمی*شمردی؟ سپس او را جلو برد، گردن او و گردن یارانش را زد.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  4. Top | #24

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه دوم طعن دوم(بخش دوم)

    خالد هیچ توجیهی و هیچ توضیحی برای اینکه چرا مالک بن نویره را به قتل رساند نداشت و اما به این جنایت مرتکب شد. وقتی که خبر قتل اینها به عمر بن خطاب رسید و تکلم کرد و صحبت کرد عمر با ابوبکر در این موضوع، خیلی با ابوبکر صحبت کرد.فقال عدو الله عدا علی امرء مسلم فقتله ثم نزا علی امرأته. می*گوید یک شخصی که دشمن خداست، دشمن خدا رفته یک مرد مسلمانی را به قتل رسانده، سپس با زنش زنا کرده. و خالد بن ولید غافل از این گفتگوی ابوبکر و عمر داخل مسجد شد و یک قبایی بر دوش خودش انداخته بود و این قبا هم مرقّع بود که زنگ بر تنش است. ردایی پوشیده بود که زنگ زدگی آهن داشت و عمامه*ای به سر بسته بود که در آن تیرهایی گذاشته شده بود. وقتی وارد مسجد شد عمر به سوی او رفت، تیرها را از عمامه*اش گرفت و آنها را شکست. سپس گفت: تو برای خودنمایی و تکبر کشتی.عمر علت اینکه خالد بن ولید این کار را کرده را به صراحت به خودش می*گوید: تو برای خودنمایی و تکبر مردی مسلمان را کشتی، سپس با زن او زنا کردی. بعد عمر قسم می*خورد: والله لأرجمنک باحجارک. به خدا قسم من تو را با سنگهایت رجم خواهم کرد. و خالد لا یکلمه. هیچ حرفی و هیچ تکلمی نمی*کرد.پس این طعنی که در این داستان نسبت به ابوبکر هست طعنی است که عمر بن خطاب نسبت به ابوبکر روا داشته. و باز هم ملا علی متقی در کتاب کنز العمال تهذیب و همینطور تهذیب جمع الجوامع سیوطی نقل کرده که ان خالد بن الولید ادعی ان مالکاً ارتد بکلام بلغه عنه. خالد ادعا کرده که مالک ابن نویره کلامی، از مالک بن نویره برای او نقل کردند که مالک بن نویره از نظر خالد مرتد شده بود. و این توجیهی که کنزالعمال دارد از زبان خالد بن ولید دارد نقل می*کند و خالد ادعا کرد که مالک مرتد شده است بنا به خاطر این کلمه*ای که مالک بن نویره بر زبان آورده. اما مالک این موضوع را انکار می*کرد و قبول نمی*کرد که مرتد شده.و قال انا علی الاسلام. خوب دوباره تکرار می*کنم، کنزالعمال و جمع الجوامع اینطوری نقل کردند که خالد بن ولید ادعا می*کرد که مالک به خاطر کلامی که از مالک به خالد رسیده مرتد شده. اما مالک این مطلب را انکار می*کرد و می*گفت: انا علی الاسلام، من مسلمانم، ما غیرت و لا بدلت، من هیچ اسلام را تغییر ندادم و هیچ چیزی را من از اسلام تبدیل نکردم، عوض نکردم.ابو قتاده و عبدالله ابن عمر و به نفع مالک ابو قتاده و عبدالله ابن عمر شهادت دادند و قدمه خالد و امر الاسدی و ضرب عنقه. اما با این حال خالد گردن او را زد و او را به قتل رساند و خالد زن مالک را گرفت و با او زنا کرد.فبلغ عمر بن الخطاب قتله مالک و تزوجه امرأته. و این حرف به گوش عمر بن خطاب رسید که مالک را به قتل رسانده و با زنش زنا کرده. هذا فقال لابی بکر انه قد زنا فارجمه. این مطلب را به ابوبکر گفت: انه قد زنا فارجمه. گفت خالد زنا کرده پس او را رجم کن. قال ما کنت لارجمه تاول فاخطاء. ابوبکر گفت: من او را رجم نمی*کنم. تاول، او اجتهاد کرده و خطا کرده.و قال انه قد قتل مسلما فاقتله. عمر گفت: او یک مسلمانی را به قتل رسانده پس او را به قتل برسان. قال ما کنت لاقتله تاول فاخطاء. ابوبکر گفت: من او را به قتل نمی*رسانم. اجتهاد کرده و خطا کرده.قال فاعزله. عمر گفت: او را عزل کن از آن مقامی که دارد، از آن منصبی که دارد عزلش کن. قال ما کنت لاشیم سیفا سله الله علیهم ابداً. ابوبکر گفت: من آن شمشیری را که خدا از نیام کشیده است در غلاف قرار نمی*دهم. این هم تعبیری که کنزالامال از این جریان برای ما ذکر کرده.در تاریخ ابن خلکان هم همین مطلب ذکر شده که خبر خالد رسید به ابوبکر و عمر. عمر گفت: به درستی که خالد زنا کرده پس رجم کن او را. ابوبکر گفت: من رجم نخواهم کرد زیرا او تاویل کرد پس خطا کرد. باز عمر گفت: به درستی که او مسلمی را کشته، به قصاص آن مسلم بکش. ابوبکر گفت: نخواهم کشت من خالد را به قصاص مالک. به درستی که او تأویل نمود پس خطا کرد.باز عمر گفت: معزول کن او را. ابوبکر گفت: من در غلاف نخواهم گذاشت هرگز سیفی را که خدای تعالی بر کفار برکشید. و چون که طعن شیعه بر ابوبکر مطابق قول عمر است پس حاجت به دفع شبهاتی که دهلوی ذکر کرده نماند. زیرا که نزد اهل سنت حضرت رسول صلی الله علیه و آله در حقش فرمود: ان الله جعل الحق علی لسان عمر و قلبه کما فی صحیح ترمذی. می*گوید این را خودتان نقل کردید و مخالفین این را نقل کردند که خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داده.و هرچند شیعه این را قبول ندارد اما از باب قاعده الزام پس باید درباره عمر بگویید هر آنچه که عمر می*گوید حق است. و عمر حد زنا را برای خالد خواست، عمر حد قتل را برای خالد خواست و عمر خواست که خالد معزول شود.و اگر این حرف*ها حق باشد یعنی موضع ابوبکر در مقابل عمر حتما موضع باطل هست و ابوبکر بر اساس باطل رفته. و چون که این طعنی که شیعه دارد نقل می*کند دقیقاً همان طعنی است که عمر دارد به ابوبکر می*زند، پس دیگر اشکالاتی که دهلوی مطرح کرده لزوم پاسخش نیست چون طبق مبنای خودش این طعن وارد است.و از ملاحظه دیگر روایات واضح می*شود که تنها نزد عمر بن خطاب این رسالت از خالد به وقوع نپیوسته بود، بلکه زنا کردن او با زن مالک نزد جناب امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام که مخبر صادق سرور کائنات علیه آلاف التحیه در حق او علی مع الحق و الحق مع علی فرموده ثابت و متحقق بود. و دیگر صحابه مثل سعد بن ابی وقاص و طلحه ابن عبیدالله خالد را زانی و قابل رجم می*دانستند.عمر بن خطاب و جناب امیرالمومنین علیه السلام و سعد بن ابی وقاص و طلحه بن عبیدالله مبایعت کرده بودند که قصاص مالک از خالد گرفته شود، مگر به جهت ابوبکر قدرت بر آن نیافتند. چنانچه ابن الجوزی که از اکابر و اعاظم اهل سنت است و فضایل عالیه و مناقب عالی او بر ناظر وفیات الاعیان و مرآت الجنان و کتاب و اعلام الاخیار و غیر آن مخفی و پوشیده نیست در کتاب مرآت الزمان که نسخه عتیقه آن به خط عرب پیش نظر فقیر، پیش نظر فقیر حاضر است می*فرماید: و قال ابوریاش دخل الخالد المدینه و معه لیلی بنت سنان زوجه مالک فقام عمر فدخل علی علی علیه السلام فقال ان من حق الله ان یقاد من هذا، قتل مالک و کان مسلما و نزا علی امرأته کما ینزو حمام.وقتی که خالد وارد مدینه شد و همراه خود لیلی بنت سنان همسر مالک را داشت، عمر بن خطاب بلند شد و وارد خانه علی علیه السلام شد و گفت: از حقوق خداوند است که باید از این مالک گرفته شود. او به قتل رسید در حالی که مسلمان بود و به همان شیوه*ای که دو تا کبوتر با هم همبستر می*شوند یعنی بدون هیچ قاعده*ای، بدون هیچ احکام شرعی، بدون هیچ عقدی خالد با زن او همبستر شد.سپس هر دو وارد خانه سعد بن ابی وقاص و طلحة بن عبیدالله شدند، فتتابعوا، با هم پیمان شدند بر اینکه این حق را درباره مالک بگیرند. همه این افراد بر ابوبکر وارد شدند و قالوا لابد من ذلک، گفتند باید خالد بن ولید قصاص بشود و حد زنا بخورد.فقال ابوبکر لا اشیم سیفا سله الله. ابوبکر گفت: من این کار را انجام نخواهم داد و گفت شمشیری که کشیده شده است، و گفت شمشیری که خدا از نیام بیرون کشیده است من با آن شمشیر مقابله نمی*کنم.و این هم لاکن برای مزید توضیح به ابطال آنها می*پردازیم. پس تا اینجا این مطلب قطعی شد که این طعنی که عمر به ابوبکر وارد کرده، امیرالمومنین علیه السلام به ابوبکر وارد کرده و طعنی که سعد بن ابی وقاص و طلحة بن عبیدالله به ابوبکر وارد کرده. و از آنجا که دوستان ابوبکر می*گویند که خدا حق را بر قلب و زبان عمر جاری کرده، پس دیگر باید این طعن درباره ابوبکر را قبول کنند و دیگر نیازی به پاسخ دادن به اشکالاتی که دهلوی درباره این طعن مطرح می*کند نیست. چرا؟ چون عمر این مطلب را درباره ابوبکر به عنوان یک خطا به عنوان یک طعن ثابت دانسته.اما با این همه برای مزید توضیح به ابطال تمام جواب*هایی که دهلوی در دفاع از این کار خالد بن ولید و ابوبکر مطرح کرده است خواهیم پرداخت.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  5. Top | #25

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه سوم طعن دوم(بخش اول)

    در ابتدای بحث مطاعن گفته شد که ذکر توسط متکلمین شیعه برای این هست که بیان کنند که کسانی که ادعای خلافت پیغمبر را کردند و کسانی که ادعای خلافت پیغمبر را کردند و زمامدار شدند، صلاحیت و لیاقت این منصب را نداشتند. طعن یعنی اقوال و افعالی که نشان دهنده عدم عصمت این افراد هست و نشان دهنده فاسق و فاجر بودن این افراد هست. فاسق و فاجر وقتی که اثبات شد دیگر بر مبنای کسانی هم که عصمت را شرط امامت نمی*دانند، باز هم این افراد فاسق و فاجر دیگر نمی*توانند صلاحیت خلافت را داشته باشند. گفتند عصمت شرط امامت نیست، اما کسی که فاسق و فاجر باشد را هم نمی*توانند قبول کنند که این شخص صلاحیت خلافت را دارد.یک نکته خیلی مهم در این بحث این است که دهلوی و امثال دهلوی تلاش کردند به این طعن*ها پاسخ بدهند. یعنی اگر این طعن*ها ثابت باشد، حتماً ادعای آنها مبنی بر خلافت زمامداران غاصب باطل است. اگر از نگاه آنها امامت می*توانست با این مطاعن جمع بشود، دیگر لزومی به پاسخ دادن به این مطاعن نبود. صرف اینکه آمدند به این طعن*ها پاسخ دادند یعنی اینکه اعتراف کردند و اقرار کردند به این مطلب که کسی که این طعن*ها درباره*اش گفته می*شود، اگر این طعن*ها درست باشد، آنگاه او صلاحیت خلافت و زمامداری امت را ندارد.طعن دوم را به طور تفصیلی نقل کردیم. جریان اینکه خالد بن ولید را ابوبکر فرستاد برای قتال با مالک بن نویره به جرم اینکه مالک بن نویره زکات نمی*داد. بحث شد و با توجه به منابع خوانده شد که مالک بن نویره مانع زکات نبود و مرتد هم نبود. حرفش این بود که نه پیغمبر به ما امر کرده است که زکات را به شما بدهیم و نه پیامبر به شما امر کرده است که از ما زکات بگیرید. با همه این تفاسیر ابوبکر لشکری را برای جنگ با اینها فرستاد در حالی که مالک بن نویره و قبیله*اش اذان می*گفتند، شهادتین را گفتند و نماز می*خواندند. باز هم خالد این قبیله را قتل عام کرد و زن*هایشان را به اسارت گرفت و اموالشان را غارت کرد. خالد بن ولید بعد از اینکه مالک را به قتل رساند، با زن مالک مرتکب عمل شنیع زنا شد.بعد از اینکه برگشتند، عمر اعتراض کرد به ابوبکر، گفت خالد رفته مسلمانی را کشته، باید خالد قصاص بشود و مرتکب زنا شده، باید حد زنا بر او زده بشود. از هر دوی این*ها ابوبکر استنکاف کرد و قبول نکرد که خالد قصاص بشود، قبول نکرد که بر خالد حد زنا زده بشود. عمر از ابوبکر خواست که خالد را از آن منصبی که دارد عزل بکند، باز هم ابوبکر قبول نکرد. حرف ابوبکر این بود که شمشیری را که خدا از نیام بیرون کشیده است من آن شمشیر را در غلاف نمی*کنم.این مطلب مشخص است که طعن بر ابوبکر سه تا مطلب مهم است: یک اینکه خالد را برای قتل مسلمان فرستاده. دو، به دستور خالد و تایید ابوبکر یک قبیله مسلمان غارت شده. سه، با ناموس یک مسلمان زنا شده و زن*های آن*ها را به عنوان اسیر به بعضی از مسلمان*ها دادند.این طعن بسیار واضح و روشن هست و اگر کسی این طعن را قبول نکند باید این مطلب را پاسخ بدهد که عمر هم همین طعن را به ابوبکر داشت. یا ابوبکر اشتباه کرده که این کار را انجام داده یا عمر اشتباه کرده که اعتراض کرده و بعد در زمان خلافت خودش اموال را به باقیمانده قبیله مالک برگرداند و زن*هایی که به اسارت رفته بودند را هم به قبیله خودشان برگرداند. به هر حال یا باید بگویید که ابوبکر یک همچین خلافی انجام داده یا کار عمر خلاف بوده. در هر صورت یک طرف قضیه اثبات شده است.علی ای حال، اینجا کتاب تحفه اثنا عشریه در مقام دفاع از ابوبکر می*خواهد این طعن را پاسخ بدهد. در جواب این طعن، جواب اولی که دهلوی گفته این مطلب را بیان می*کند.دهلوی جواب اولی که از این طعن نسبت به ابوبکر می*گوید به این صورت است: جواب این طرح موقوف بر بیان این قصه است موافق آنچه در کتب معتبره سیر و تواریخ ثابت است.باید دانست که خالد بعد فراغ از مهمت بنی حنیفه و مسیلمه کذاب و طلیحه بن خویلد اسدی متنبی که به اغوای شیطانی این دعوی باطل آغاز نهاده بود، به نواحی بطاح توجه نمود و سرایا به اطراف و جوانب فرستاد. و در طریقه مسنونه جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود تا بر سر قومی که بتازند اگر آواز اذان در آن قوم بشنوند دست از غارت و قتل و نهب باز دارند و اگر آواز اذان به گوش ایشان نرسد آن مقام را دارالحرب قرار داده دست قتل و غارت بگشایند و دود از دمار آن قوم برآرند.اتفاقا سریه*ای که ابوقتاده انصاری نیز در میانشان بود مالک بن نویره را که با امر آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم ریاست بطاح و خدمت اخذ صدقات ساکنان آن نواحی به وی تعلق داشت گرفته پیش خالد آوردند. ابو قتاده گواهی داد که من بانگ نماز از میان قوم وی شنیده*ام و جماعت دیگر که هم در آن سریه بودند عکس آن ظاهر نمودند.و اینقدر خود به شهادت مردم گرد و نواحی به ثبوت رسیده بود که هنگام استماع خبر قیامت اثر وفات جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، زنان خانه این مالک ابن نویره حنابندی و دف نوازی و دیگر لوازم فرحت و شادی به عمل آورده شماتت به اهل اسلام نموده بودند.اتفاقا مالک به حضور خالد در مقام سوال و جواب در حق جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این کلمه گفت: قال رجلکم کذا او صاحبکم. و این اضافه به سوی اهل اسلام نه به خود شیوه کفار و مرتدان آن زمان بود.این قسمت از جوابیه که دهلوی به طعن دوم نسبت به ابوبکر می*دهد خلاصه این پاسخ چند نکته دارد:نکته اول می*گوید که باید این خبر از کتاب*هایی که نزد اهل سنت معتبر هست نقل بشود. این نکته اول.و نکته دوم که در این مطلب دارد پاسخ می*دهد، می*گوید خالد که به جنگ متنبی*ها رفته بود. متنبی*ها کسانی بودند که بعد از پیامبر ادعای نبوت کردند. به دروغ ادعای نبوت کردند. البته در زمان حیات پیغمبر در اواخر عمر پیغمبر این متنبی*ها بودند و در زمان ابوبکر هم این جریان وجود داشت. دهلوی می*گوید که خالد به سمت متنبی*ها رفت. می*گوید بعد از آن که با متنبی*ها جنگید و این به طریقی که پیغمبر دستور داده بود و سنت پیغمبر بود می*جنگید.دستور هم از جانب پیغمبر این بود که اگر آواز اذانی از قومی شنیده شد پس آن*ها مسلمان هستند و حق جنگ و قتل آنها را ندارد. اگر از قبیله*ای اذان شنیده نشد آن موقع آن محل آن قبیله دارالحرب است و او می*تواند دست به قتل و غارت بزند و دمار از روزگار آنها در بیاورد. این ادعایی است که دهلوی می*کند درباره سنت پیغمبر.بعد می*آید می*گوید که اتفاقاً درباره مالک بن نویره، خالد یقین کرده بود که اینها از کسانی هستند که مسلمان نیستند و مرتد شدند. می*گوید درست است که ابو قتاده انصاری آمد و شهادت داد که من بانگ اذان را از میان قوم شنیدم، درست بود ولی جماعت دیگر که همراه خالد بودند عکس این مطلب را گزارش دادند، گفتند ما بانگ اذان را نشنیدیم. پس اینجا خالد یک خبری دارد مبنی بر اینکه بانگ اذان شنیده نمی*شود.بعد می*گوید به شهادت مردم اطراف و اکناف هم این خبر برای خالد قطعی شده بود که موقعی که خبر وفات یا به عبارت صحیح خبر شهادت پیغمبر به گوش مردم این منطقه رسید، زنان خانه مالک بن نویره شروع کردند حنابندی، دف زدن و شادی کردن و اهل اسلام را شماتت کردند. یعنی می*خواهد دهلوی بگوید که این هم دلیل بود بر ارتداد قبیله مالک بن نویره و خود مالک بن نویره.مطلب سوم می*گوید وقتی که مالک آمد با خالد صحبت می*کرد، در صحبت کردن*هایشان مالک درباره پیغمبر می*گفت "رجلکم" یا "صاحبکم" یعنی مردی که از شماست، کسی که صاحب شماست. می*گوید این اضافه به سوی اهل اسلام، یعنی "صاحبکم"، "رجلکم"، می*گوید این صحبت کردن به شیوه کفار و مرتدان آن زمان بود. یعنی مثلاً مالک نفرمود نبی خدا، رسول خدا، گفت کسی که صاحب شماست، همراه شماست، رجل شماست.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  6. Top | #26

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه سوم طعن دوم(بخش دوم)

    در این قسمت دهلوی دارد تلاش می*کند که این مطلب را اثبات کند که اگر خالد مالک را به قتل رساند، برای این مطلب بود که از نگاه خالد بن ولید مالک بن نویره مرتد شده بود. و این هم سه تا دلیل برای اینکه از نگاه خالد، مالک بن نویره مرتد بود. حالا که از نگاه او مرتد بود، پس دیگر اینکه خالد قتل عام کرده مردم قبیله مالک را، طعن حساب نمی*آید. این یک خلاصه*ای از قسمت اول جوابی که دهلوی به این طعن می*دهد.مرحوم محمد قلی رحمت الله علیه در کتاب تشدید المطاعن شروع می*کند به پاسخ دادن به این جواب یا بهتر بگویم این توجیه فعل قبیح و شنیع خالد بن ولید. ایشان اینطوری شروع می*کنند: "این ادعای دهلوی پس مردود است اولاً به اینکه اسماء کتب سیر و تواریخ که این قصه را از آنها نقل کرده در اینجا مذکور نساخته."خوب دهلوی خودش دارد این مطلب تاریخی را دارد از کتاب*های اهل سنت نقل می*کند. بعد ادعا می*کند که جواب این طعن موقوف بر بیان این قصه است موافق آنچه در کتب معتبره فن سیر و تواریخ ثابت است. خب آن داستان تاریخی را تو نقل می*کنی و طبق آن داستان تاریخی استدلال می*کنی که مالک بن نویره مرتد شده بود، پس باید سندش را نشان بدهی: چه کتابی، طبق کدام منبع تاریخی، طبق کدام منبع سیر داری می*گویی که مالک ابن نویره مرتد شده بود؟ پس این ادعای تو مردود است. چرا؟ چون هیچ استنادی در کتاب و نوشته تو نیست. پس این پاسخ اول.و ثانیاً به اینکه علامه شمس الدین ابن خلکان که این از بزرگان مخالفین است که دهلوی نقل او را در باب اول و دیگر ابواب معتمد دانسته، در ترجمه وسیمه حال مالک را به این وجه ذکر کرده است: قدمه ای مالک علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی من قدم علیه من العرب و اسلم. می*گوید مالک وارد بر پیامبر شد در همراه کسانی که از عرب بودند و بر پیغمبر وارد شدند و اسلم و مسلمان شد. ولاه النبی صلی الله علیه و آله و سلم صدقات قومه. می*گوید رسول الله او را مسئول کرد، او را به او ولایت داد، او را والی کرد که آن منطقه*ای که مالک قرار دارد، صدقه قومش را بگیرد، بر این مطلب او را والی کرد.ولما ارتدت العرب بعد موت النبی صلی الله علیه و آله و سلم بمنع الزکاة کان مالک المذکور فی جملتهم. می*گوید وقتی که عرب مرتد شدند بعد از شهادت پیغمبر به منع زکات - ایشان خوب از مخالفین شیعه است، دارد اینطوری تعریف می*کند ارتداد را. می*گوید اینها به منع زکات مرتد شدند - می*گوید این مالکی که ذکر کردیم از جمله همان کسانی بود که مرتد شد.ولما خرج خالد بن ولید لقتالهم فی خلافة ابی بکر نزل علی مالک وهو مقدم قومه بنی یربوع. می*گوید وقتی که خالد بن ولید برای قتال آنها در زمان خلافت ابوبکر اقدام کرد و خارج شد و بر مالک نازل شد و او مقدم بود بر قوم بنی یربوع و زکات قوم بنی یربوع را می*گرفت و در آن زکات تصرف می*کرد.فکلمه خالد فی معناها. خالد درباره آن زکات با مالک صحبت کرد. فقال مالک انا آتی بالصلاة دون الزکاة. مالک گفت من نماز می*خوانم اما زکات را انجام نمی*دهم. فقال خالد اما علمت ان الصلاة و الزکاة لا تقبل احدهما دون الاخری. خالد گفت: تو نمی*دانی که زکات همراه با نماز است و خدا یکی را بدون آن یکی قبول نمی*کند.فقال مالک قد کان صاحبک یقول ذلک. مالک گفت صاحب تو - منظورش اینجا پیامبر هست - قد کان صاحبک یقول ذلک. صاحب تو یعنی منظورش پیامبر، این مطلب را نگفته.قال او ما تراه لک صاحبا. گفت: آیا آنچه که تو برای صاحبت می*بینی؟ والله لقد هممت ان اضرب عنقک. به خدا قسم من اهتمام کردم، نیت کردم که گردن تو را بزنم.ثم تجادلا. با همدیگر مجادله کردند تا کلام طویل - تا که زیاد با هم صحبت کردند.فقال له خالد انی قاتلک. خالد گفت: من تو را به قتل می*رسانم. قال أو بذلک امرك صاحبک. آیا به این مطلب که من را به قتل برسانی صاحب تو امر کرده؟ قال و هذه بعد تلک والله لاقتلنک. بعد خالد گفت: بعد از این مطلب من تو را به قتل خواهم رساند.خالد گفت بعد از اینکه با هم مجادله طولانی کردند - تکرار می*کنم اینجا را - بعد از اینکه با هم مجادله طولانی کردند، خالد گفت که من تو را به قتل می*رسانم. مالک گفت: آیا به این مطلب امر کرده صاحب تو؟ خالد گفت: این بعد از آن است، قسم به خدا که هر آینه خواهم کشت تو را.عبدالله ابن عمر و ابو قتاده انصاری هر دو حاضر بودند و با خالد در امر مالک کلام کردند. خالد کلام ایشان را مکروه داشت. مالک گفت: ای خالد بفرست مرا سوی ابوبکر که او حکم کند در میان ما. به تحقیق که فرستادی تو به سوی ابوبکر کسی را که جرم او از جرم ما بزرگتر است. خالد گفت: عفو نکند از من خدای تعالی اگر عفو کنم تو را. و امر کرد ضرار بن ازور اسدی را تا گردن او را بزند. پس مالک ملتفت شد به سوی زوجه خود و گفت به خالد: این است که مرا قتل کرده. زوجه او در غایت جمال بود. خالد گفت: بلکه خدای تعالی تو را قتل کرد به سبب برگشتن تو از اسلام. مالک گفت: من بر اسلامم. خالد گفت: یا ضرار بزن گردن او را. و گردانید سر او را پایه دیگ و موی سرش از دیگر مردم زیاده بود و بر سرش دیگ بود تا طعام پخته شد، و گرفت خالد زن او را.تا اینجایی که از ابن خلکان نقل شد مطلب روشن شد که خالد چه جوری برخورد کرد. مالک می*گوید من مسلمان هستم، نماز می*خوانم، اما من دستوری از پیامبر ندارم که زکات به تو بدهم. در صورتی هم که زکات را به تو ندهم هیچ دستوری از پیغمبر برای کسی که زکات نمی*دهد مبنی بر قتل او وجود ندارد. اما خالد زیر بار نرفت، گفت من گردن تو را می*زنم. وقتی بحث به اینجا رسید مالک توجه کرد به زوجه خودش و به خالد گفت: تو به خاطر همسر من مرا به قتل می*رسانی. و گفته است که زوجه او در غایت جمال و زوجه او همسر مالک بسیار زیبا بود. کنایه از اینکه یا به تعبیری بهتر اشاره به این مطلب که خالد به طمع به دست آوردن همسر زیبای مالک، هم خود او را به قتل رساند و بعد از اینکه به قتل رسید خالد زن او را گرفت.بعضی*ها گفته*اند که خرید او را از فیء و تزویج کرد با او - به معنی انفال که اگر هم فیء باشد فعل جایی که بدون جنگ اتفاق بیفتد. این چه ربطی به اینجا ندارد - و گفته شده است که سه حیض عده داشت. بعد از این خالد او را خواستگاری نمود و اجابت کرد.و گفت خالد ابن عمر و ابو قتاده را که در مجلس نکاح حاضر شوند. ایشان ابا کردند. ابن عمر گفت: بنویس به سوی ابوبکر حقیقت حال این زن را. خالد ابا نمود و تزویج کرد. ابو زهیر شاعر در این واقعه اشعار مذکور را گفته که دلالت بر ظلم و بغاوت خالد در قتل مالک و تصرف او بر زوجه*اش دارد.قبل از اینکه این مطلب را بگویم، یا به جمله قبلی برگردم، خب توی این مطلب یک مطلب بسیار روشن و واضح شد که خالد بن ولید حتماً در این داستان با زن مالک مرتکب زنا شده. و زنایی هم هست که زنای معمولی نیست چون وارد حریمش شده، همسرش را به قتل رسانده و به زن مالک تجاوز کرده. یعنی تجاوزی کرده که با زناهای دیگر تفاوت می*کند.بعضی*ها در مقام توجیه گفتند که زن مالک کنیز بوده و خالد او را خریده، در حالی که مالک بن نویره مسلمان بود، اظهار اسلام کرد، نمی*توانی بگویی که همسر او کنیز بود. بعضی*ها گفتند که سه حیض عده نگه داشت، بعد خالد از او خواستگاری کرد، او هم قبول کرد و ازدواج کردند. خب اگر مطلب اینطوری بود که عمر اعتراض نمی*کرد. بعد، عده نگه داشتن حداقل باید سه ماه حدوداً طول بکشد در حالی که دقیقاً در همان روزی که مالک را به قتل رساند این عمل مرتکب زنا را انجام داد.بعضی*ها گفتند که خالد به ابن عمر و ابو قتاده گفته در مجلس نکاح حاضر بشید اما اینها این کار را نکردند و حتی حرف ابن عمر را که بهش گفت: به ابوبکر نامه بنویس درباره این، از ابوبکر بپرس، حتی خالد این را هم قبول نکرد.مطلب خیلی روشن و واضح هست که خالد بن ولید هم یک کسی و یک مسلمان را که اعتراف به اسلام می*کند را به قتل رسانده و اینکه با همسر او به اکراه و به زور مرتکب یک عمل شنیع شده. این مطلب به حدی روشن و واضح هست که ابو زهیر شاعر در این واقعه شعر گفته که این شعر دلالت بر ظلم و یعنی سرکشی و نافرمانی خالد در قتل مالک و در زنا با همسر مالک دارد.دهلوی گفت که این مطلب باید از کتاب*های معتبر ما نقل بشود. مرحوم محمد قلی این نقل که آورد از ابن خلکان بود و دهلوی در جاهای مختلف کتابش به ابن خلکان اعتماد کرده. پس این قسمت اول جواب دهلوی که باید از کتب معتبر ما نقل شده باشد، مرحوم محمد قلی این کار را انجام داد و یک نقل از ابن خلکان آورد و ابن خلکانی که خود دهلوی هم این ابن خلکان را معتبر می*دانسته.دهلوی در نقلی که کرده بود این مطلب را ذکر کرد که ابو قتاده انصاری گواهی داد که من بانگ نماز از میان قوم او شنیدم. در همان نقلی که دهلوی توضیح داد و آن نقدی که مختار خودش بود اعتماد داشت در پاسخ به این طعن این عبارت در جوابش بود که ابو قتاده انصاری گواهی داد که من بانگ نماز از میان قوم او شنیدم. پس به ظاهر دلالت می*کند که تنها ابو قتاده گواهی شنیدن اذان از قوم مالک داده. می*گوید ظاهر این نقلی که دهلوی آورده انگار در کل آن کسانی که همراه با خالد بن ولید بودند فقط ابو قتاده اذان را شنیده.حال آنکه در عبارت تاریخ طبری که این فاضل آن را در حاشیه نقل کرده، این الفاظ واقع است: و قال آخرون سمعنا و قال ابو قتادة سمعنا. یعنی کسان دیگر هم شنیدند، ابو قتاده هم می*گوید که ما شنیدیم. بعد دهلوی گفته بود که یک عده*ای آمدند گفتند که ما صدای اذان را نشنیدیم.ببینید مطلب خیلی جالب است. ابو قتاده انصاری می*گوید من صدای اذان را شنیدم. تاریخ طبری از قول افرادی نقل کرده می*گوید: سمعنا، ما شنیدیم. ابو قتاده می*گوید ما شنیدیم.مرحوم محمد قلی می*گوید یک قاعده اینجاست که این قاعده مشهور در میان اهل سنت و اتفاقاً این قاعده قاعده جالبی است که اگر ما یک روایت یک نقل بر اثبات مطلبی داشته باشیم و یک نقل یا یک روایت بر نفی مطلبی داشته باشیم، حتماً روایات اثبات بر نفی ترجیح دارند.چند تا جماعت، چند تا گروه، چند تا افراد می*روند خبر می*دهند از یک مطلبی و گزارش می*دهند. یک عده*شان می*گویند ما اذان را شنیدیم، یک عده می*گویند ما صدای اذان را نشنیدیم. می*گوید در این اثبات و نفی آن کسی که می*گوید شنیدیم و اثبات می*کند، او ترجیح دارد.می*شود این مطلب را هم اینطوری نگاه کنیم که خوب عقلی هم نگاه کنیم. خب آن کسی که نشنیده ممکن است که دور باشد، ممکن است که بعد از اذان آمده باشد، ممکن است قبل از اذان باشد. خب پس همیشه اینکه من نشنیدم صدای اذان را، کسی بیاید ادعا کند من صدای اذان را نشنیدم، دلیل بر عدم اذان نیست. می*گوید من نشنیدم. وقتی که این "من نشنیدم" در تعارض قرار بگیرد با کسی که می*گوید من شنیده*ام، پس حتماً آن کسی که اثبات می*کند و می*گوید شنیدم، قول او مقدم است.مرحوم محمد قلی عبارت را اینطوری نوشته: و موافق قاعده مشهوره در میان اهل سنت که روایت اثبات بر روایت نفی ترجیح دارد، خالد را لازم بود که شهادت ابو قتاده و عبدالله بن عمر را که نزد اهل سنت از عدول صحابه بودند بر روایت عدم سماعت ترجیح می*داد و حکم به قتل مالک نمی*کرد. یعنی باز هم با توجه به نقلی که دهلوی آورده که یک عده*ای شنیدند، یک عده*ای گفتند نشنیدیم، باز هم خالد حق اینکه حکم به ارتداد و کفر مالک بکند نداشت. پس این طعن درباره ابوبکر ثابت شد.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  7. Top | #27

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه چهارم طعن دوم(بخش اول)

    دهلوی در مقام پاسخ به این طعن دوم مبنی بر اینکه خالد بن ولید یک قبیله مسلمان را قتل عام کرد، غارت کرد و هتک حرمت نوابیس کرد، برای توجیه کار خالد یک کلامی را گفت و آن هم اینکه به شهادت مردم آن نواحی این مطلب ثابت شد که هنگام شنیدن خبر شهادت پیغمبر از خانه مالک نبیره صدای دف زنی و دیگر اتفاقاتی که نشان دهنده شادی بود شنیده شد و اهل خانه مالک حنابندی کردند به نشانه شادی و به شماتت اهل اسلام پرداختند. این حرفی بود که دهلوی در پاسخ به این طعن گفته بود. منظورش این است که کار خالد بن ولید را توجیه کند به این معنا که قبیله مالک بن نویره حتماً مرتد شدند و کار خالد کار درستی و سزاواری بوده است.مرحوم محمد قلی یک جمله پاسخ می*دهد در باره این ادعای دهلوی. می*فرماید: «پس کذب محض و افترای صرف است». پس این مطلب که آنها شادی کردند و در وفات پیامبر دف زنی کردند و حنابندی کردند، کذب محض و افترای صرف است و در قسمت قبلی هم گذشت که ادعاهایی که دهلوی کرده و مطالبی که نقل کرده هیچ مستندی برایش ذکر نکرده و اینجا هم محمد قلی رحمت الله علیه می*فرماید که این مطلب کذب محض و افترای صرف است.در مرحله دوم پاسخ، مرحوم محمد قلی اینگونه می*فرماید: «و بر تقدیر تنزل از کجا ثابت شد که زنان خانه مالک بن نویره این امور را به اجازه او به عمل آورده باشند و حال آنکه در صحاح اهل سنت ثابت و متحقق است که بعضی از امور ممنوعه را عایشه بدون اذن حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله ارتکاب می*کرد». اگر این افعال شنیعی را خانه مالک مرتکب می*شدند و مالک تجویز آن می*کرد، خالد چرا به آن ارتدادش احتجاج نمی*کرد و عمر چگونه او را مسلم می*کرد؟مرحوم محمد قلی می*گوید فرض کنیم که این ادعای دهلوی درست است، بر تقدیر تنزل یعنی ما یه مرحله می*آییم پایین، مماشات می*کنیم با خصم، فرض می*کنیم که ادعای دهلوی درست است و از خانه مالک بن نویره صدای شادی بلند شده. می*گوید از کجا معلوم که زنان خانه مالک این امور قبیحه را و یا به تعبیری شادی کردن برای قتل پیامبر را با اجازه مالک به عمل آورده باشند؟ چطور می*توان عملی که اهل خانه کردند به مالک نسبت داد در حالی که در کتاب*هایی که اهل سنت ادعای صحت و اعتبارشان را دارند ثابت و قطعی است که بعضی از امور ممنوعه را عایشه بدون اذن پیامبر مرتکب می*شد. آیا به خاطر فعل قبیح عایشه، پیغمبر را تخطئه می*کنید؟ به خاطر اشتباهی که عایشه انجام داد به پیامبر نسبت اشتباه می*دهید؟ قطعاً این کار را نمی*کنید. پس بر فرض اینکه زن*های قبیله مالک و یا زن*های خانه مالک این کار اشتباه را کرده باشند، نمی*توان از این استدلال کرد به کفر خود مالک بن نویره.مطلب بعدی اینکه اگر این حرف درست باشد و این افعال شنیعی را زنان خانه مالک انجام دادند و مالک هم این کار را تجویز می*کرد، یک سوال خیلی مهم این است که پس چرا وقتی که به خالد اعتراض شد که تو یک قبیله مسلمان را به قتل رساندی، چرا خالد برای اثبات ارتداد مالک نویره به این مطلب استدلال نکرد؟ و اگر باز هم این مطلب درست باشد پس چرا عمر نسبت به قتل مالک اعتراض کرد و چرا عمر مالک را مسلمان می*دانست؟اگر این اعمال را زنان خانه مالک مرتکب شدند و مالک هم این اعمال را جایز دانسته و به آن اذن داده، چرا خالد برای ارتداد مالک به اینها استدلال و احتجاج نکرد و چطور عمر ادعا کرد که مالک نویره مسلمان بوده و او را مسلمان می*نامید؟مطلب دیگری که نقض می*کند و اثبات می*کند که این ادعای دهلوی کذب محض است، این مطلب است که وقتی ابوبکر خواست توجیه کند، این جمله را درباره خالد گفت: «تأول و اخطأ»، گفت او اجتهاد کرد و خطا کرد. ابوبکر خالد را خاطی نامید. خوب اگر طبق ادعای دهلوی به خاطر این مطلب مالک نویره مرتد شده بود، باید ابوبکر می*گفت «تأول و اصاب»، می*گفت اجتهاد کرد و در این اجتهاد اصابت کرد و حرف درستی زد. همه این*ها نشان می*دهد که ادعای دهلوی کذب محض و یک افترایی بیش نیست و این جواب دهلوی در مقابل این طعن قابل شنیدن نیست.اما پاسخ بعدی دهلوی، قسمت دوم جوابش که دهلوی اینطور می*گوید: «اما آنچه گفته در حق جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این کلمه گفت قال رجلکم او صاحبکم و این اضافه به سوی اهل اسلام نه به خود شیوه کفار و مرتدین آن زمان بود». دهلوی گفته است که وقتی مالک بن نویره با خالد بن ولید صحبت می*کرد، نگفت صاحب ما یا پیامبر ما آمد به این، بلکه نسبت داد به اهل اسلام و گفت صاحب شما و رجل شما (مرد شما). به این معنی که این صاحب ما نیست، صاحب شما است، و دهلوی می*گوید این شیوه تکلم کردن و این شیوه گفتار، شیوه کفار و مرتدین آن زمان بود. دهلوی می*خواهد از این مطلب استفاده کند و اثبات کند که مالک ابن نویره مرتد شده بود، پس سزاوار چنین جنایتی بود.مرحوم محمد قلی این عبارت را می*گوید: «پس مردود است». این ادعای دهلوی رد می*شود و قابل قبول نیست. چرا مردود است؟ اولاً به اینکه در تاریخ ابن خلکان و طبری و شفاء قاضی عیاض تنها لفظ صاحبک یا صاحبکم مذکور است و لفظ رجلکم ذکر نکرده*اند. و عبارت ابن خلکان و عبارت تاریخ طبری سابق از این منقول شده و عبارت شفای قاضی عیاض این است. اولاً در تاریخ ابن خلکان و طبری خطاب به صاحبکم نیست، لفظی که مالک آورده صاحبک است. و وقتی که صاحبک هست یعنی نسبت داده به خود خالد بن ولید نه به همه مسلمان*ها. یعنی گفته آن کسی که صاحب توست نه صاحب مسلمان*ها است که از این بتواند استدلال کند بر شیوه مرتدین صحبت کرده. و اما کلام قاضی عیاض در کتاب شفا به این ترتیب است: «وحتج ابراهیم بن حسین بن خالد الفقیه فی مثل هذا به قتل خالد بن ولید مالک بن نویره لقوله عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم صاحبکم».اطلاق لفظ صاحبکم در حق حضرت رسول خدا دلالت بر ارتداد نمی*کند و لهذا ابوعلی معتزلی ادعای آن نکرده، بلکه گفته که این قول نزد خالد رده بوده است. پس این عالم اهل سنت، این عالم مخالف می*گوید که این عبارت صاحبکم دلالت بر ارتداد نمیکند و این مطلب فقط ادعایی بوده که خالد انجام داده.درباره این مطلب سید مرتضی اینطور فرموده که حکایت کرده است از صاحب مغنی از ابی علی که مالک بن نویره وقتی می*خواست از حضرت رسول الله یاد کند، می*گفت صاحبک، و توهم کرده به این عبارت مالک نویره که رسول الله صاحب مالک نیست. نزد او این کلام ارتداد بود وقتی که دانسته می*شود و فهمیده می*شود که مقصد و مقصود مالک امیر قوم است، پس تجویز کرده است که مالک را به قتل برساند. اگر چه سزاوار است که او عجله نمی*کرد و صبر می*کرد تا اینکه امر واضح بشود از مرتد بودن او و بعد اقدام به این کار می*کرد.بنابراین تا اینجای بحث، یک: عبارت صاحبکم نیست، عبارت صاحبک است. دو: اینکه این عبارت هیچ دلالتی به ارتداد ندارد. و سه: اینکه بر فرض اینکه بر نگاه خالد بن ولید دلالت بر ارتداد داشت، او باید صبر می*کرد تا امر کاملاً برای او واضح بشود و نباید به وسیله این مطلب به قتل او دست می*زد. این پاسخ اول مرحوم محمد قلی به این اشکال دهلوی است.و ثانیاً به اینکه اگر اضافه پیغمبر خدا به لفظ صاحب به صیغه مخاطب دلیل کفر و ارتداد اضافه کننده و قائل این قول باشد، اشکال عظیم بر اهل سنت لازم می*آید. زیرا در کتاب صحیح بخاری در کتاب الحج در باب کسوت الکعبه مذکور است: «عن ابی وائل قال جلست مع شیبه علی الکرسی فی الکعبه فقال لقد جلست مجلسه عمر فقال لقد هممت ان لا ادع فیها صفراء ولا بیضاء الا قسمتها قلت ان صاحبیک لم یفعلا قال هما المرآن اقتدی بهما».اگر این پاسخ دوم مرحوم محمد قلی به اشکال دهلوی درست باشد که اضافه کردن لفظ صاحب به سوی مخاطب خودش نه به سمت خودش، یعنی اینکه گفته صاحبک و نگفته صاحبنا، گفتن دلیل کفر و ارتداد باشد، و هر کس که اینطوری درباره پیغمبر صحبت کند و بگوید پیغمبر را صاحبک و نگوید صاحبی یا نگوید صاحبنا، اگر کسی اینطوری صحبت کند مرتد باشد، این یک اشکال بسیار بزرگی بر اهل سنت می*آید. چرا چون در کتاب بخاری در کتاب حج در باب کسوت الکعبه این مطلب آمده که ابی وائل می*گوید: «من همراه با شیبه برای کرسی در کعبه نشسته بودیم. گفت که شیبه گفت که در همین مکان عمر هم نشسته بود». ابی وائل می*گوید: «لقد هممت ان لا ادع فیها صفراء ولا بیضاء الا قسمتها»، تو اهتمام می*کنی که در اینجا، در این مکان، هیچ چیزی را فروگذار نکنی از زرد و سفید الا اینکه قسمتش کنیم. «قلت ان صاحبیک لم یفعلا»، من گفتم آن دوتا صاحب تو این کار را انجام ندادند.مرحوم محمد قلی می*فرماید ظاهر است که مراد از صاحبیک در این کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ابوبکر هستند، چنانکه در شرح*های بخاری مثل قسطلانی در شرح قول صاحبیک گفته که منظور رسول الله و ابوبکر هستند. و باز هم در کتاب ربیع الابرار هم این مطلب را ذکر کرده که وقتی که خواستند دو نفر با هم صحبت کنند درباره رسول الله گفته*اند صاحبک و این عبارت را آورده: «و قال علی رضی الله عنه لعمر ان سرک ان تلحق بصاحبیک». اگر خوشحال می*شوی، مسرور می*شوی که تو ملحق بشوی به دو صاحبت، که باز هم اینجا در این نقلی که زمخشری آورده منظور رسول الله و ابوبکر است.و باز هم در کتاب کنز العمال شبیه به این مطلب آمده به این صورت که: «عن علی علیه السلام انه قال لعثمان ان سرک ان تلحق بصاحبیک». و این تعابیر در کتاب*های مختلف اهل سنت آمده، پس از این تعابیر معلوم شد که این اضافه لفظ صاحب هیچ قباحتی ندارد. پس این گویش، این سخن گفتن درباره پیامبر در میان همه جاری و ساری بوده، و این ادعای دهلوی که این مدل صحبت کردن، این نحوه صحبت کردن، روش صحبت کردن مرتدین بوده، این مطلب هم اثبات شد که ادعای دهلوی کذب و دروغ است.مطلب سوم در پاسخ به این ادعای دهلوی، مرحوم محمد قلی اینطور بیان می*کنند: «ثالثاً به اینکه در محل خود مقرر شده که اثبات الشیء لا یدل علی نفیه». در این صورت اضافه لفظ صاحب به سوی خالد مستلزم نفی آن از خود نیست. مرحوم محمد قلی توضیح می*دهد و می*گوید قاعده عقلی داریم و در محل خودش هم این قاعده عقلی اثبات شده که اثبات شیء نفی ماعدا نمی*کند. اگر چیزی اثبات شد درباره یک مطلبی، دلیل نمی*شود که غیر آن را نفی بکنیم. یک مثال برای این قاعده «اثبات شیء نفی ماعدا نمی*کند» چه مثالی بزنیم؟ فکر کنیم مثل اینکه کسی بگوید من فقها را اکرام می*کنم، به فقها احترام می*گذارم. این اثبات اکرام به فقهاست، و معنی این حرف نیست که آن شخص مثلاً به فیزیکدان*ها احترام نمی*گذارد، به ریاضیدان*ها احترام نمی*گذارد. اینکه می*گوید من به فقها احترام می*گذارم، اثبات شیء می*کند و نفی احترام به غیر فقها نمی*کند.در اینجا هم مطلب همین است. بر فرض این حرف*ها درست باشد، مالک ابن نویره گفته که صاحبک، یعنی این صاحب توست. و این مطلب اثبات شیء می*کند، اما نفی این مطلب که پیامبر صاحب من هست را نمی*کند. پس از صاحبک معنای اینکه صاحب من نیست استفاده نمی*شود. و طبق قاعده هم توضیح دادیم، پس طبق این مطلب عقلی هم این حرف دهلوی باطل است.رابعاً به اینکه اگر این کلمه موجب ارتداد می*گردید، عمر نمی*گفت که «انه قتل مسلما فقتلوه به». اگر به خاطر این کلمه مالک بن نویره کافر شده بود، مرتد شده بود، پس عمر نباید می*گفت که خالد یک مسلمانی را کشته، پس به خاطر آن خالد را به قتل رساند. و اگر باز هم این مطلب دلالت بر ارتداد مالک بن نویره می*کرد، ابوبکر در جواب عمر خالد را نسبت به خطا نمی*کرد و نمی*گفت «تأول فأخطأ»، بلکه می*گفت «قتله لأنه صار مرتداً». دیگر ابوبکر نمی*گفت که خالد بن ولید اجتهاد کرد و خطا کرد، باید می*گفت او را به قتل رساند چون مالک نویره مرتد شده بود، پس این اجتهاد خالد بن ولید اصابت کرد، به حق اصابت کرد. در حالی که خود ابوبکر که مهم*ترین و تنها مدافع خالد بن ولید بود، گفت که در این کار خالد بن ولید اشتباه کرده است.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست

  8. Top | #28

    تاریخ عضویت
    اسفند 1389
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.13
    نوشته ها
    688
    تشکر کرده
    58

    جلسه چهارم طعن دوم(بخش دوم)

    خامساً به اینکه اگر مالک به این کلمه مرتد شده باشد، سایر قوم او به کدام سبب مستحق قتل شدند؟ باز هم یه پله دیگر پایین می*آییم، تنزل می*کنیم، یه پله کوتاه آمدیم و گفتیم که اولاً این کلمه دلالت بر ارتداد نمی*کند. بعد گفتیم که این کلمه در بین صحابی پیغمبر جاری و ساری بوده. و مطلب بعدی اینکه اگر ما بیاییم پایین و فرض کنیم، کوتاه بیاییم و بگوییم که این کلام دلالت بر کفر و ارتداد می*کند و اثبات بکنیم که مالک به خاطر این کلمه مرتد شده، یک سوال خیلی مهم: سایر قوم و قبیله او به کدام دلیل مستحق قتل شدند؟ تو باید نهایتاً مالک را به قتل می*رساندی اگر این ادعا درست بود، اما بقیه قوم و قبیله مالک که با این کلمه اثبات ارتداد و کفرشان نمی*شود.مطلب بعدی جوابی که دهلوی می*دهد به این طعن، قسمت دوم جوابش که دهلوی اینطور می*گوید: «سابق این هم منقح شده بود که بعد از استماع خبر وحشت اثر وفات جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، مالک بن نویره صدقاتی را که از قوم خود گرفته بود به آنها رد نمود». در این عبارت دهلوی می*خواهد اثبات ارتداد مالک را انجام دهد، و برای اینکه مطلب را اثبات کند می*گوید ما قبلاً بحث کرده بودیم، ثابت شده بود این مطلب که بعد از اینکه خبر وفات پیامبر به مالک رسید، مالک آن صدقات و زکاتی که از قوم خودش گرفته بود را برگرداند. می*گوید پس همین مطلب نشان می*دهد که مالک مرتد شده بود.مرحوم محمد قلی در پاسخ این قسمت از جواب دهلوی به طعنه دوم ابوبکر اینطور بیان می*کند: «پس معارض است به آنچه در حاشیه از تاریخ طبری نقل نموده». مرحوم محمد قلی رحمت الله علیه می*فرماید که این معارضه با آن چیزی که در حاشیه از تاریخ طبری نقل کرده است. و این مطلبی که مرحوم محمد قلی دارد نقل می*کند، مطلبی است که دهلوی مولف تحفه اثنا عشریه در حاشیه کتابش از طبری نقل کرده است. یعنی دهلوی مدعی شده که طبری چنین مطلبی را نقل کرده؛ می*گوید خب با همین نقلی که خودت از طبری کردی این ادعایت مخالف است.نقلی که دهلوی از طبری کرده این است: «مالک ابن نویره با بنی تمیم در بطاح بود، پس هرگاه که متوجه شد خالد به آن طرف می*آید، مالک گفت: قوم خود را نیست هیچ حیله*ای برای ما سوای خضوع، زیرا که به درستی که ما تحقیق گناه کردیم وقتی که مصالحه کردیم سجاح را و روبروی او جنگ نمودیم، پس متغضب شد ابوبکر از ما. پس سزاوار آن است که متفرق شویم در این مواضع به سوی قبایل خود تا گمان نکند خالد به درستی که ما جمع نمودیم لشکر را برای قتال او، و سزاوار است که جمع کنیم صدقات را و بفرستیم به سوی او تا بداند به درستی که ما بر دین اسلام هستیم. پس آمد خالد و نیافت ایشان را در بطاح، پس دانست که ایشان اراده قتال ندارند و گرفت از ایشان صدقات را و فرستاد».مطلبی که اینجا دهلوی به نقل از طبری در حاشیه نقل کرده خلاصه*اش این است که وقتی که این اتفاق افتاد، مالک گفت که ما چاره*ای نداریم، ما مصالحه کردیم و نباید بجنگیم. بهترین کار این است که ما متفرق بشویم، هر کس به سمت قبیله خودش برود، در یک جایی اجتماع نکنیم که خالد فکر کند که ما برای جنگ با او آماده شدیم. و خوب است که صدقات را بفرستیم به سوی خالد تا اینکه معلوم بشود که ما جنگ و دشمنی نداریم. وقتی که خالد به آن منطقه رسید، دید اینها نیستند، پس فهمید اراده جنگ ندارند و صدقات را از اینها گرفت و فرستاد. پس این ادعای دهلوی با این نقل مخالفت دارد.مع هذا اگر مراد از این قول این است که آنچه مالک از قوم خود گرفته بود به فقرای قوم خود رد نمود، پس شناعتی و قباحتی بر او در این فعل وارد نمی*توان شد. زیرا که در صحیح بخاری و صحیح مسلم به روایت ابن عباس مذکور است که حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هرگاه که معاذ را به یمن فرستاده بود فرمود: «انک تأتی قوما من اهل کتاب فادعهم الی شهادة ان لا اله الا الله و انی رسول الله فان هم اطاعوک لذلک فاعلمهم ان الله قد افترض علیهم خمس صلوات فی کل یوم و لیلة فان هم اطاعوک لذلک فاعلمهم ان الله افترض علیهم صدقة تؤخذ من اغنیائهم فترد فی فقرائهم فان هم اطاعوک لذلک فایاک و کرائم اموالهم و اتق دعوة المظلوم فانه لیس بینها و بین الله حجاب».اگر این حرف دهلوی که مالک صدقات را به قوم خودش برگرداند درست باشد، این اتفاق افتاده باشد واقعاً، و مراد هم از این قول این باشد که مالک از اغنیا (ثروتمندان) قوم خودش صدقات را گرفته و به فقرای قوم خودش برگردانده، پس شناعت و قباحت در فعل او نیست، هیچ اشکالی هم ندارد. چرا؟ چون در صحیح بخاری و صحیح مسلم اینطور نقل شده که هر وقت پیامبر معاذ را به یمن فرستاده بود، در صحیح بخاری و صحیح مسلم به روایت ابن عباس اینطور نقل شده که رسول الله معاذ را به یمن فرستاد و به معاذ فرمود که تو به قومی می*رسی که از اهل کتاب هستند، پس اینها را به شهادت به خدا و نبوت دعوت کن. اگر اطاعت کردند، اینها را آگاه کن که خدا بر اینها نماز را واجب کرده، و به اینها آگاه کن که خدا بر اینها صدقه و زکات واجب کرده، و بر ایشان صدقه که گرفته می*شود از اغنیای ایشان، رد کرده می*شود به فقرای ایشان.به آنها مطلع کن که اگر از شما صدقه می*گیریم، زکات می*گیریم از اغنیا و پولدارهای شما، همین زکات را به فقرای خودتان می*دهیم. پس اگر اینها اطاعت کردند و این معنا را قبول کردند، پس پرهیز کن تو از کرائم اموال ایشان، و تو پرهیز کن از اینکه آن اموالی که خاص و ویژه است آنها را به عنوان زکات و صدقه برنداری. مثلاً ممکن است طرف ۱۰۰ تا شتر داشته باشد، ۵۰ تا شتر داشته باشد، باید طبق قاعده اسلام زکات بدهد. ممکن است در بین اینها شتری خاصی باشد، یک شتر ویژه*ای باشد، مثلاً این شتر سرخ مو باشد، یا این شتر یک ویژگی خاصی داشته باشد، یا صاحب گله شتر آن را خیلی دوست داشته باشد. می*گوید این کرائم اموال است، می*گوید تو وقتی می*خواهی زکات برداری آن اموالی که خاص هستند را برندار.بعد می*گوید بترس از دعوت مظلوم را، به درستی که نیست در میان آن و در میان خدای تعالی حجابی. به معاذ می*گوید از آن دعوت و دعایی که مظلوم می*کند بترس. یعنی تو اگر بروی آن مالی را به عنوان زکات برداری که صاحب مال نمی*خواهد این مال را به عنوان زکات بدهد، این ظلم است، و از این ظلم بترس. به درستی که بین آن شخصی که مورد ظلم قرار گرفته و خدای متعال هیچ حجابی وجود ندارد، به این معنا که این دعا حتماً مستجاب می*شود.پس در این روایت، پیامبر به معاذ می*گوید به آن اهل کتابی که به اسلام دعوتشان می*کنی بگو که زکاتی که از شما می*گیریم به فقرای قومتان می*دهیم. پس اگر مالک نویره هم زکات را از اغنیا گرفته و به قوم خودش برگردانده به این معنا که به فقرا برگردانده، پس مالک نویره هیچ خطایی نکرده، و همین مطلب را در شروح بخاری مثل قسطلانی که از شارح*های بخاری است، قریب به این مضمون را گفته است.و اگر مراد او این است که کسانی که مالک از اموال ایشان صدقات گرفته بود به همان کسان بازپس داد، پس بر تقدیر صدق این خبر، وجهش آن بوده باشد که مالک دانسته باشد که امر به اخذ صدقات مختص به رسول خدا بود و این معنا موجب ارتداد نمی*تواند شد. می*گوید اگر این مطلب که دهلوی آن را که مالک صدقات را به قوم خودش برگرداند دلیل بر ارتداد مالک می*داند، اگر مراد این است که مالک از اغنیا صدقه گرفت، وقتی که شنید پیامبر از دنیا رفته، صدقات را به همان اغنیا برگرداند، به همان افرادی که صدقه و زکات پرداخت کرده بودند، برگرداند، می*گوید بر فرض اینکه این خبر درست باشد، بر تقدیر صدق این خبر، بر فرض اینکه این خبر درست باشد، وجهش این است که مالک علم داشته یا این مطلب را اینطور می*دانسته که امر به گرفتن صدقات ویژه رسول خداست و کسی غیر از رسول خدا این کار را نباید انجام دهد.و وقتی که فکر مالک و آن دانسته مالک این باشد، این مطلب موجب ارتداد نمی*شود. پس مالک در رد کردن صدقات به صاحبان خودش کاری انجام نداده است که موجب ارتداد بشود.
    با خصم حق ستیزه عادت ماست
    لعن بر عمر عبادت ماست


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •