ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو******چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو

بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو******عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو

پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می*کند******گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو

(دیوان شمس غزل شماره ۲۱۳۶)





در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم******اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری******زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو

(دیوان شمس غزل شماره ۲۱۷۳)





امروز مستان را نگر در مست ما آویخته******افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته

هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان******کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته

باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده******صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته

این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری******و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته

آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده******وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته

(دیوان شمس غزل شماره ۲۲۷۵)





ای بر سر بازاری دستار چنان کرده******رو با دگران کرده ما را نگران کرده

با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری******کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده

زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد******جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده

(دیوان شمس غزل شماره ۲۳۲۶)





چشم احمد بر ابوبکری زده******او ز یک تصدیق صدیق آمده

گفت من شه را پذیرا چون شوم******بی بهانه سوی او من چون روم

نسبتی باید مرا یا حیلتی******هیچ پیشه راست شد بی*آلتی

همچو مجنونی که بشنید از یکی******که مرض آمد به لیلی اندکی

گفت آوه بی بهانه چون روم******ور بمانم از عیادت چون شوم

(مثنوی معنوی دفتر اول بخش ۱۲۸)





قصهٔ عثمان که بر منبر برفت******چون خلافت یافت بشتابید تفت

منبر مهتر که سه*پایه بدست******رفت بوبکر و دوم پایه نشست

بر سوم پایه عمر در دور خویش******از برای حرمت اسلام و کیش

دور عثمان آمد او بالای تخت******بر شد و بنشست آن محمودبخت

پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول******که آن دو ننشستند بر جای رسول

پس تو چون جستی ازیشان برتری******چون برتبت تو ازیشان کمتری

گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم******وهم آید که مثال عمرم

بر دوم پایه شوم من جای*جو******گویی بوبکرست و این هم مثل او

هست این بالا مقام مصطفی******وهم مثلی نیست با آن شه مرا

بعد از آن بر جای خطبه آن ودود******تا به قرب عصر لب*خاموش بود

سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن******پاره*ای راهست تا بینا شدن

(مثنوی معنوی دفتر چهارم بخش ۱۹ – قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله)





هرکه خواهد که ببیند بر زمین******مرده*ای را می*رود ظاهر چنین

مر ابوبکر تقی را گو ببین******شد ز صدیقی امیرالمحشرین

اندرین نشات نگر صدیق را******تا به حشر افزون کنی تصدیق را

(مثنوی معنوی دفتر ششم بخش ۲۲)





هرکس کسکی دارد و هرکس یاری******هرکس هنری دارد و هرکس کاری

مائیم و خیال یار و این گوشهٔ دل******چون احمد و بوبکر به گوشهٔ غاری

(دیوان شمس رباعی شماره ۱۹۸۶)





طه و گلگونه غیب است کز او******زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست

چند عثمان پر از شرم که از مستی او******چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست

(دیوان شمس غزل شماره ۴۱۵)





یک دست جام باده و یک دست جعد یار******رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می*گوید آن رباب که مردم ز انتظار******دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

(دیوان شمس غزل شماره ۴۴۱)





چو خورشید آدمی زربفت پوشد******چو آن مه روی زرافشان درآمد

بزن دست و بگو ای مطرب عشق******که آن سرفتنه پاکوبان درآمد

اگر دی رفت باقی باد امروز******وگر عمر بشد عثمان درآمد

همه عمر گذشته بازآید******چو این اقبال جاویدان درآمد

(دیوان شمس غزل شماره ۶۶۸)





سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو******چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو

چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است******و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو

(دیوان شمس غزل شماره ۲۲۲۲)





چون محمد یافت آن ملک و نعیم******قرص مه را کرد او در دم دو نیم

چون ابوبکر آیت توفیق شد******با چنان شه صاحب و صدیق شد

چون عمر شیدای آن معشوق شد******حق و باطل را چو دل فاروق شد

چونک عثمان آن عیان را عین گشت******نور فایض بود و ذی النورین گشت

چون ز رویش مرتضی شد درفشان******گشت او شیر خدا در مرج جان

چون جنید از جند او دید آن مدد******خود مقاماتش فزون شد از عدد

بایزید اندر مزیدش راه دید******نام قطب العارفین از حق شنید

چونک کرخی کرخ او را شد حرس******شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد******گشت او سلطان سلطانان داد

وان شقیق از شق آن راه شگرف******گشت او خورشید رای و تیز طرف

چون ابوبکر از محمد برد بو******گفت هذا لیس وجه کاذب

چون نبد بوجهل از اصحاب درد******دید صد شق قمر باور نکرد

آینهٔ دل صاف باید تا درو******وا شناسی صورت زشت از نکو

(مثنوی معنوی دفتر دوم بخش ۲۳)





همانطور که در ابیات فوق ملاحظه میفرمایید خلفای جور با القاب صدیق ، فاروق و ذی النورین خطاب شده اند که حاکی از مقامات معنوی بالاست!! اما به دریای علم و حکمت نبوی و باب الله ، حضرت امیر المومنین علی علیه السلام لقب شیر خدا داده شده است که فقط تداعی کننده فردی شجاع و جنگجو است!





همچنین مولوی خلیفه ی دومی را که فریاد میزد: “تمامی مردمان از عمر داناترند، حتی زنان پرده‏نشین!” ـ “سایه خداوند” و “معلم علوم و معارف” مى‏داند، اما خزینه علم خداوند، و بابِ علم پیامبر صلوات اللّه‏ علیهما و آلهما را تنها پهلوانی مى‏شمارد که (نعوذ بالله ) جاهل! و در معرض نفاق!! بوده، و محتاج راهنمایی عاقلان وپیران راه مى‏باشد!! او در اشعارش مى‏گوید:

گفت پیغمبر علـی را کای على* شیر حقى، پهلوان پر دلی*

لیک بر شیری مکن هم اعتمید* اندر آ در سایه نخل امید*

اندر آ در سایه آن عاقلى* کش نداند بُرد از ره ناقلی*

ظل او اندر زمین چون کوه قاف* روح او سیمرغ بس عالی طواف*

گر بگویم تا قیامت نعت او* هیچ آن را مقطع و غایت مجو*

چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو* همچو موسی زیر حکم خضر رو*

صبر کن بر کار خضری بی نفاق* تا نگوید خضر رو هذا فراق*

چون گزیدی پیر نازکدل مباش* سست و ریزنده چو آب وگل مباش*

(مثنوى، تصحیح: استعلامى، محمد، دفتر یکم، ۲۹۷۲).





همو نیز، وجودِ آن “ایمانِ مجسم” و “حقِ مطلق” را رهیافتِ هوا و هوس مى‏داند، و مى‏سراید:

چون خدو انداختی در روی من* نفس جنبید و تبه شد خوی من*

نیم بهر حق شد و نیمی هوا* شرک اندر کار حق نبود روا*

یعنی نعوذ بالله حضرت در آن لحظه شرک ورزیده اند!(خفی)