از محمد بن زبير گويد:

داخل شدم بمسجد دمشق پس ناگاه من به پيرمردي كه برخوردم كه استخوان هاى سينه اش از پيرى درآمده بود. پس گفتم اى پيرمرد چه كسى را درك كردى؟

گفت: عمر را

گفتم: پس چه غزوه و جنگی را شركت كردى؟

گفت: يرموك را

گفتم براى من تعريف كن از چيزي كه شنيده اى

گفت: ما بيرون رفتيم با قتيبه به قصد حج

پس در راه تخم شترمرغ يافتيم در حاليكه محرم بوديم آنرا خورديم، پس چون مناسك حج را بجا آورديم اين مطلب را به عمر گفتيم پس پشت به ما كرد و گفت: عقب من بيائيد تا آنكه رسيديم به اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله پس يكى از آن اطاقها را زد پس زنى جواب داد پس گفت آيا ابو الحسن اينجا است گفت: نه رفت به صحراء پس برگشت و گفت با من بيائيد ورفتيم تا رسيديم بعلى عليه السلام در حاليكه با دستش خاك را هموار ميكرد پس فرمود: اين جماعت تخم شتر مرغى يافتنددر حاليكه محرم بودند، فرمود: چرا نفرستاديد تا بيايم، گفت: من سزاوارترم كه خدمت شما برسم، فرمود: شتران نرى را با شتران ماده جوان بعدد تخم ها جفت كنند پس آنچه ثمر دهد و بچه آورند هديه و پيشكش بيت الله نمايند عمر گفت شتر گاهى بچه مياندازد على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد ميشود پس چون رفت عمر گفت: بار خدايا يك كار دشوار و سختى براى من پيش نيار مگر آنكه ابو الحسن در كنار من باشد.