????در صورتی که در سایت فاقد اکانت هستید می توانید - از این طریق عضو شوید
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 19 از 19






  1. Top | #11

    تاریخ عضویت
    اردیبهشت 1390
    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    میانگین پست در روز
    0.05
    نوشته ها
    239
    تشکر کرده
    49
    شيوه پاسخ به سؤالات‏:

    محمّد بن فرج مى‏گويد: امام على النقى- عليه السّلام- به من گفت:
    هر گاه سؤالى براى تو پيش آمد، آن را بنويس و زير سجّاده‏ات قرار بده. و بعد از يك ساعت آن را بيرون بياور و در آن نگاه كن.
    راوى مى‏گويد: اين كار را كردم، وقتى كه كاغذ را از زير سجّاده در آوردم، جواب سؤال را در آن نوشته يافتم.
    حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود @@@@ خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود
    ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه @@@@ گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود



  2. Top | #12

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    👌فضیلتی از حضرت امام هادی علیه السلام ...

    ▪️فی بصائر الدرجات: حدّثنا الحسین بن محمّد، عن المعلّی، عن أحمد بن محمّد بن عبداللَّه، عن محمّد بن یحیی، عن صالح بن سعید قال: دخلت علی أبی الحسن علیه السلام فقلت: جعلت فداک فی کلّ الاُمور أرادوا إطفاء نورک والتقصیر بک، حتّی أنزلوک هذا الخان الأشنع ، خان الصعالیک ! فقال: هاهنا أنت یابن سعید . ثمّ أومأ بیده فقال: اُنظر فنظرت فإذا بروضات أنقات ، وروضات ناضرات فیهنّ خیرات عطرات، وولدان کأ نّهنّ اللؤلؤ المکنون، وأطیارٌ وظباءٌ وأنهارٌ تفور فحار بصری والتمع وحسرت عینی فقال: حیث کنّا فهذا لنا عتید ولسنا فی خان الصعالیک

    🔸صفّار رحمه الله در كتاب «بصائر الدرجات» از صالح بن سعيد نقل كرده است كه گفت: خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيدم هنگامى كه متوكّل لعنت الله علیه آن حضرت را به سامراء دعوت كرده بود و در جاى نامناسبى منزل داده بود - به آن حضرت عرض كردم: فدايت شوم، اينها در همه امور قصد دارند نور فروزان شما را خاموش كنند و در حق شما كوتاهى كنند تا آنجا كه شما را در اين كاروانسراى بسيار زشت كه جاى فقيران و فرومايگان مى باشد ساكن نموده اند. امام عليه السلام فرمودند: تو در اين پايه از معرفت ما هستى و خيال مى كنى اين امور از قدر و منزلت ما مى كاهد. سپس با دست اشاره نمود و فرمود: نگاه كن چه مى بينى؟ چون نگاه كردم باغ هاى زيبا منظر و پر طراوتى مشاهده كردم كه در آن زنان نيكوكار خوش بو و نونهالانى كه همچون مرواريدى در پوشش بودند، و پرندگان زيبا و آهوهاى خوش خط و خال و نهرهاى جارى وجود داشت، ديدن اين منظره مرا به حيرت انداخت و چشمانم را خيره نمود. امام عليه السلام فرمودند: ما هر كجا باشيم چنين موقعيتى داريم و در حقيقت در «خان صعاليك» كه جايگاه فقيران و فرومايگان است نخواهيم بود.

    📚بصائر الدرجات: ۴۰۶ ح ۷، كافى: ۴۹۸/۱ ح۲
    📚 إعلام الورى: ۳۶۵
    📚بحار الأنوار: ۱۳۲/۵۰ ح ۱۵ و علاّمه بزرگوار مجلسى رحمه الله شرح طولانى در ذيل اين حديث بيان فرموده است، به آنجا مراجعه كنيد.
    📚مناقب ابن شهراشوب: ۴۱۱/۴،
    📚كشف الغمّة: ۳۸۳/۲،
    📚مدينة المعاجز: ۴۲۱/۷ ح۴
    📚 الإختصاص: ۳۲۴، الإرشاد: ۳۲۴.

  3. Top | #13

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    👌با عنایت حضرت امام هادی جل مقامه ...

    ▪️فی المناقب والخرائج: جعفر الفزاری، عن أبی هاشم الجعفری قال: دخلت علی أبی الحسن علیه السلام فکلّمنی بالهندیّة، فلم اُحسن أن أردَّ علیه وکان بین یدیه رکوة ملأ حصا، فتناول حصاة واحدة ووضعها فی فیه ومصّها ملیّاً، ثمّ رمی بها إلیّ فوضعتها فی فمی، فواللَّه ما برحت من عنده حتّی تکلّمت بثلاثة وسبعین لساناً أوّلها الهندیّة.

    🔸ابن شهر آشوب رحمه الله در كتاب «مناقب» و قطب راوندى رحمه الله در كتاب «خرائج» از ابوهاشم جعفرى نقل كرده اند كه گفت: خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم، آن حضرت با من به زبان هندى سخن گفت، و من نتوانستم به خوبى پاسخ دهم در پيش روى آن حضرت سطل كوچكى بود كه پر از سنگريزه بود.
    امام عليه السلام يكى از آن سنگريزه*ها را برداشت و در دهان مبارك خود نهاد و قدرى آن را مكيد، و سپس آن را به من مرحمت فرمود و من آن را در دهانم گذاشتم، بخدا قسم از نزد آن حضرت برنخاستم مگر اينكه با هفتاد و سه لغت مى توانستم سخن بگويم كه يكى از آنها هندى بود.

    📚الخرائج: ۶۷۳/۲ ح۲
    📚مناقب ابن شهراشوب: ۴۰۸/۴
    📚 إعلام الورى: ۳۶۰
    📚 بحار الأنوار: ۱۳۶/۵۰ ح ۱۷
    📚 كشف الغمّة: ۳۹۷/۲
    📚مدينة المعاجز: ۴۵۱/۷ ح ۳۴.

  4. Top | #14

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    ▪️[إعلام الوری] السَّیِّدُ أَبُو طَالِبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَیْنِ الْحُسَیْنِیُّ الْجُرْجَانِیُّ عَنْ وَالِدِهِ الْحُسَیْنِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ أَبِی الْحُسَیْنِ طَاهِرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْجَعْفَرِیِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَیَّاشٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ یَعْقُوبَ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ أَحْمَدَ الْمَالِکِیِّ عَنْ أَبِی هَاشِمٍ الْجَعْفَرِیِّ قَالَ: کُنْتُ بِالْمَدِینَةِ حَتَّی مَرَّ بِهَا بغا أَیَّامَ الْوَاثِقِ فِی طَلَبِ الْأَعْرَابِ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ أَخْرِجُوا بِنَا حَتَّی نَنْظُرَ إِلَی تَعْبِئَةِ هَذَا التُّرْکِیِّ فَخَرَجْنَا فَوَقَفْنَا فَمَرَّتْ بِنَا تَعْبِئَتُهُ فَمَرَّ بِنَا تُرْکِیٌّ فَکَلَّمَهُ أَبُو الْحَسَنِ علیه السلام بِالتُّرْکِیَّةِ فَنَزَلَ عَنْ فَرَسِهِ فَقَبَّلَ حَافِرَ دَابَّتِهِ قَالَ فَحَلَّفْتُ التُّرْکِیَّ وَ قُلْتُ لَهُ مَا قَالَ لَکَ الرَّجُلُ قَالَ هَذَا نَبِیٌّ قُلْتُ لَیْسَ هَذَا بِنَبِیٍّ قَالَ دَعَانِی بِاسْمٍ سُمِّیتُ بِهِ فِی صِغَرِی فِی بِلَادِ التُّرْکِ مَا عَلِمَهُ أَحَدٌ إِلَّا السَّاعَةَ

    🔸️ابو هاشم جعفری می* گوید : در مدینه بودم که بغاء (یکی از سپهداران متوکل) در عهد واثق عباسی در جستجوی اعراب لشکر به مدینه رسید ، حضرت هادی علیه السّلام فرمود : برویم ببینیم این سپهدار ترک چگونه صف آرایی کرده ، بیرون شدیم و ایستادیم تا سپاه آمد ، مردی از ترک ها از کنار ما گذشت ، حضرت هادی علیه السلام با او به زبان ترکی صحبت کرد ، مرد ترک از اسب پیاده شد و سُم مرکب سواری امام را بوسید ؛ من او را قسم دادم که این مرد به تو چه گفت؟ از من پرسید ، این مرد پیامبر است؟ گفتم : نه ، گفت : مرا به نامی صدا زد که در کودکی در سرزمین ترک آن نام را بر من گذاشته بودند و کسی تا این ساعت از آن نام اطلاع نداشت.

    📚بحارالانوار، جلد ۵۰، ص ۱۲۴

  5. Top | #15

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    ▪️حَدَّثَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَهْلِ أَصْفَهَانَ مِنْهُمْ أَبُو اَلْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ اَلنَّصْرِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلَوِيَّةَ قَالُوا: كَانَ بِأَصْفَهَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ عَبْدُ اَلرَّحْمَنِ وَكَانَ شِيعِيّاً قِيلَ لَهُ مَا اَلسَّبَبُ اَلَّذِي أَوْجَبَ عَلَيْكَ بِهِ اَلْقَوْلَ بِإِمَامَةِ عَلِيٍّ اَلنَّقِيِّ دُونَ غَيْرِهِ مِنْ أَهْلِ اَلزَّمَانِ. قَالَ شَاهَدْتُ مَا أَوْجَبَ ذَلِكَ عَلَيَّ وَذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ رَجُلاً فَقِيراً وَ كَانَ لِي لِسَانٌ وَ جُرْأَةٌ فَأَخْرَجَنِي أَهْلُ أَصْفَهَانَ سَنَةً مِنَ اَلسِّنِينَ مَعَ قَوْمٍ آخَرِينَ إِلَى بَابِ اَلْمُتَوَكِّلِ مُتَظَلِّمِينَ.فَكُنَّا بِبَابِ اَلْمُتَوَكِّلِ يَوْماً إِذْ خَرَجَ اَلْأَمْرُ بِإِحْضَارِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَقُلْتُ لِبَعْضِ مَنْ حَضَرَ مَنْ هَذَا اَلرَّجُلُ اَلَّذِي قَدْ أُمِرَ بِإِحْضَارِهِ. فَقِيلَ هَذَا رَجُلٌ عَلَوِيٌّ تَقُولُ اَلرَّافِضَةُ بِإِمَامَتِهِ ثُمَّ قِيلَ وَ يُقَدَّرُ أَنَّ اَلْمُتَوَكِّلَ يُحْضِرُهُ لِلْقَتْلِ فَقُلْتُ لاَ أَبْرَحُ مِنْ هَاهُنَا حَتَّى أَنْظُرَ إِلَى هَذَا اَلرَّجُلِ أَيُّ رَجُلٍ هُوَ. قَالَ فَأَقْبَلَ رَاكِباً عَلَى فَرَسٍ وَ قَدْ قَامَ اَلنَّاسُ يَمْنَةَ اَلطَّرِيقِ وَ يَسْرَتِهِ صَفَّيْنِ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ فَلَمَّا رَأَيْتُهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِي قَلْبِي فَجَعَلْتُ أَدْعُو لَهُ فِي نَفْسِي بِأَنْ يَدْفَعَ اَللَّهُ عَنْهُ شَرَّ اَلْمُتَوَكِّلِ فَأَقْبَلَ يَسِيرُ بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى عُرْفِ دَابَّتِهِ لاَ يَنْظُرُ يَمْنَةً وَ لاَ يَسْرَةً وَ أَنَا دَائِمُ اَلدُّعَاءِ لَهُ فَلَمَّا صَارَ بِإِزَائِي أَقْبَلَ إِلَيَّ بِوَجْهِهِ وَقَالَ اِسْتَجَابَ اَللَّهُ دُعَاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمُرَكَ وَ كَثَّرَ مَالَكَ وَوُلْدَكَ.قَالَ فَارْتَعَدْتُ مِنْ هَيْبَتِهِ وَ وَقَعْتُ بَيْنَ أَصْحَابِي فَسَأَلُونِي وَهُمْ يَقُولُونَ مَا شَأْنُكَ فَقُلْتُ خَيْرٌ وَلَمْ أُخْبِرْهُمْ بِذَلِكَ. فَانْصَرَفْنَا بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَصْفَهَانَ فَفَتَحَ اَللَّهُ عَلَيَّ اَلْخَيْرَ بِدُعَائِهِ وَ وُجُوهاً مِنَ اَلْمَالِ حَتَّى أَنَا اَلْيَوْمَ أُغْلِقُ بَابِي عَلَى مَا قِيمَتُهُ أَلْفُ أَلْفِ دِرْهَمٍ سِوَى مَا لِي خَارِجَ دَارِي وَ رُزِقْتُ عَشَرَةً مِنَ اَلْأَوْلاَدِ وَقَدْ بَلَغْتُ اَلْآنَ مِنْ عُمُرِي نَيِّفاً وَ سَبْعِينَ سَنَةً وَأَنَا أَقُولُ بِإِمَامَةِ هَذَا اَلَّذِي عَلِمَ مَا فِي قَلْبِي وَ اِسْتَجَابَ اَللَّهُ دُعَاءَهُ فِيَّ وَ لِي.

    🔸جماعتى از اصفهانی ها از جمله احمد بن نصر و محمّد بن علويه مى*گويند:در اصفهان يک نفر شيعه به نام«عبد الرحمن»بود به او گفتند چه چيز باعث شد كه تو از ميان مردم،فقط** به امامت امام على النقى قائل شدى*؟گفت:چيزى را از وى مشاهده كردم كه موجب شد به امامت او قائل شوم.من مردى فقير اما با جرأت و سخن*دان بودم.سالى اهل اصفهان شكايتى داشتند و مرا با عده*اى به سوى متوكل روانه كردند.رفتيم و به آنجا رسيديم.روزى نزد درب قصر متوكل بوديم كه دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار كنند.از كسانى كه آنجا بودند پرسيدم:اين شخصى كه دستور صادر شده كه آن را بياورند،كيست*؟گفته شد:مردى علوى است كه رافضى*ها مى*گويند:او«امام»است. بعد گفتند شايد متوكل او را احضار مى*كند تا به قتلش برساند. با خود گفتم:از اينجا نمى*روم تا ببينم اين شخصى را كه مى*آورند كيست.ناگهان ديدم سوار بر اسب مى*آيد،و مردم نيز طرف راست و چپ او ايستاده*اند.و او را نظاره مى*كنند. وقتى كه او را ديدم محبتش در قلبم افتاد.و پيوسته دعا مى*كردم كه خدا شرّ متوكل را از او دفع نمايد. همين طور از ميان مردم عبور مى*نمود و به چپ و راست نگاه نمى*كرد،فقط** چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود.و من هم پيوسته براى او دعا مى*كردم.هنگامى كه مقابل من رسيد،رو به من كرد و فرمود:خدا دعايت را اجابت كند و عمرت را طولانى نمايد و ثروت و فرزندت را زياد گرداند. عبد الرحمن مى*گويد:در اين هنگام،از هيبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در ميان رفقايم بر زمين افتادم.به من گفتند:تو را چه شده است*؟ گفتم:خير است. و به آنها چيزى از ماجرا نگفتم. بعد از آن به اصفهان برگشتيم.و خدا به بركت دعاى او درهاى نيكبختى را به رويم گشود.و ثروتمند شدم تا حدى كه امروز، ثروت درون خانه*ام،بالغ بر هزار هزار(یک ميليون)درهم مى*شود، به غير از ثروتى كه در خارج خانه دارم. و خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اكنون هفتاد سال و اندى از عمرم مى*گذرد. آرى،من به امامت شخصى قائلم كه از قلبم خبر داد و خدا دعايش را در مورد من اجابت كرد.

    📚الخرائج والجرائح ج۱ص۳۹۲

  6. Top | #16

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    👌پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن ، چون متوكل بعد از سه روز مى* ميرد و يا كشته مى* شود ...

    ▪️... فَلَمَّا خَلَوْتُ بِنَفْسِي تَفَكَّرْتُ وَ قُلْتُ مَا يَضُرُّنِي أَنْ آخُذَ بِالْحَزْمِ فَإِنْ كَانَ مِنْ هَذَا شَيْءٌ كُنْتُ قَدْ أَخَذْتُ بِالْحَزْمِ وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَمْ يَضُرَّنِي ذَلِكَ قَالَ فَرَكِبْتُ إِلَى دَارِ اَلْمُتَوَكِّلِ فَأَخْرَجْتُ كُلَّ مَا كَانَ لِي فِيهَا وَ فَرَقْتُ كُلَّ مَا كَانَ فِي دَارِي إِلَى عِنْدِ أَقْوَامٍ أَثِقُ بِهِمْ وَ لَمْ أَتْرُكْ فِي دَارِي إِلاَّ حَصِيراً أَقْعُدُ عَلَيْهِ. فَلَمَّا كَانَتِ اَللَّيْلَةُ اَلرَّابِعَةُ قُتِلَ اَلْمُتَوَكِّلُ وَ سَلِمْتُ أَنَا وَ مَالِي فَتَشَيَّعْتُ عِنْدَ ذَلِكَ وَ صِرْتُ إِلَيْهِ وَ لَزِمْتُ خِدْمَتَهُ وَ سَأَلْتُهُ أَنْ يَدْعُوَ لِي وَ تَوَلَّيْتُهُ حَقَّ اَلْوَلاَيَةِ.

    🔸زرّافه مى* گويد : متوكل خواست كه امام على النقى عليه السّلام براى «يوم السّلام» برود ، اما وزيرش گفت : اين به ضرر تو تمام مى* شود. متوكل گفت : بايد برود. وزير گفت : اگر ناچار بايد برود ، پس دستور بده بزرگان و اشراف و فرماندهان نيز با او باشند تا مردم گمان نكنند كه تنها او را فرستاده*اى. زرّافه مى* گويد : وقتى كه امام رفت و «يوم السّلام» را انجام داد ، به دهليز آمد. چون فصل تابستان بود ، عرق نموده بود. آنجا او را ملاقات كردم و نشستيم و عرقش را با دستمال پاک كردم. سپس گفتم : از پسر عمويت ناراحت نباش ، او تنها تو را نفرستاده است. حضرت فرمود : از اين بگذر. و اين آيۀ شريفه را تلاوت نمود : «تَمَتَّعُوا فِي دٰارِكُمْ* ثَلاٰثَةَ* أَيّٰامٍ* ذٰلِكَ* وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ*». زرّافه مى* گويد : نزد من یک نفر معلّم شيعه بود كه زياد با او مزاح مى* كردم و به او رافضى مى* گفتم. هنگام عشا به منزل آمدم و به او گفتم : اى رافضى! اينجا بيا تا امروز چيزى را كه از امامتان شنيده* ام به تو بگويم. گفت : چه شنيده* اى*؟ آنچه را شنيده بودم به او گفتم. گفت : اى حاجب ! واقعا تو اين را از على النقى عليه السّلام شنيدى*؟ گفتم : آرى. گفت : چون تو ، به گردن من حق دارى ، پس نصيحتم را قبول كن. گفتم : بگو. گفت : اگر امام على النقى عليه السّلام اين را گفته است ، پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن. چون متوكل بعد از سه روز مى* ميرد و يا كشته مى* شود. زرّافه مى* گويد : از اين سخن او خشمگين شدم و به او ناسزا گفتم و بيرونش كردم. و او نيز خارج شد و رفت. وقتى كه با خودم خلوت كردم ، فكر نمودم و گفتم : چه ضررى دارد كه من احتياط** كنم. اگر چيزى واقع شد ، كه من اقدام كرده*ام ، و اگر واقع نشد ، باز ضررى ندارد. از اين رو سوار اسبم شدم و به خانۀ متوكل رفتم. و هر چه آنجا داشتم بيرون آوردم و اموالم را در خانه* هاى نزديكان مورد اطمينانم ، پخش كردم. و در خانه* ام فقط** حصيرى ماند كه روى آن مى* نشستم. وقتى كه شب چهارم شد ، متوكل كشته شد و بخاطر اين احتياط** ، خودم و اموالم محفوظ** مانديم ... بعد از آن ماجرا ، شيعه شدم و خدمت امام على النقى عليه السّلام رسيدم و پيوسته در خدمت او بودم. و از ايشان خواستم تا مرا دعا كند.

    📚الخرائج و الجرائح ج ۱، ص ۴۰۱

  7. Top | #17

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    نقل شده از شخصی از أصحاب متوکّل عبّاسی که گفت ؛
    مردی شعبده باز و چشم بند از هند آمده بود که کارهای خارق*العاده انجام میداد. متوکّل هم أهل این بازیگریها بود ، خواست إمام هادی علیه السّلام را خجالت زده کند.
    به شعبده باز گفت اگر علیّ بن محمّد را سرافکنده کنی هزار دینار خالص به تو می*دهم. شعبده باز گفت نان های سبک و نازکی بیاور و روی سفره بگذار و مرا کنار او جای بده تا مقصد تو را عملی کنم.
    متوکّل بدستور رفتار کرد و آن جناب را حاضر کرد ، و بر متکایی که داشت یا بر یکی از درها عکس شیری نقش بسته بود ، حضرت در جانب راست آن نشست و شعبده باز نیز بر جانب دیگر. هنگام غذا إمام هادی علیه السّلام دست برد که نانی بردارد أما با شعبده آن شخص ، نان از زمین به هوا بلند شد. بار دیگر إمام خواست نان دیگری بردارد که آن نان هم از سفره بلند شد و همه حضار در مجلس خندیدند. در این هنگام إمام هادی علیه السّلام دست خویش را به عکس روی پشتی زد و به نقش شیر روی پشتی فرمود این مرد را بگیر. در همان لحظه نقش شیر به صورت شیر درنده ای زنده شد و بیرون پرید و آن مرد را بلعید ، آن*گاه باز سر جای خودش قرار گرفت و مثل سابق به صورت نقشی درآمد. همگان متحیّر شدند. إمام هادی علیه السّلام برخاست تا از مجلس خارج شود. متوکّل گفت درخواست می کنم بنشینید ، و این مرد را دوباره برگردانید.
    إمام فرمود سوگند به خدا دیگر او را نخواهی دید ، آیا دشمنان خدا را بر أولیاء خدا مسلّط می کنی؟! و از مجلس متوکّل خارج شد و از آن مرد شعبده باز دیگر اثری دیده نشد.

    الخرائج والجرائح ۱ / ۴۰۰.


    #إمام_هادی
    #رجب_المرجب_۳

  8. Top | #18

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    * * ◼️در روز بسیار گرمی متوکل با فتح بن خاقان (وزیرش)، #سوار مرکب شد و حکم کرد که جمعی از امیران و علما و سادات و اشراف در رکابش #پیاده بروند و از جمله آنها #امام_هادی علیه‏*السلام بود!
    *
    😔حاجبِ متوکل می‏گوید: آن حضرت را مشاهده کردم که #پیاده می‏رفت و #خستگی زیادی می‏*کشید و #عرق از بدن مبارکش می‏*ریخت...

    ⁉️نزدیک رفتم و گفتم:
    ای فرزند رسول خدا! خسته شده*اید؟
    حضرت فرمود:
    «هدف متوکل از این کارها، سبک کردن من است، ولیکن حرمت بدن من نزد خدا، کمتر از #ناقه_صالح پیامبر نیست!»

    ◾️وقتی به خانه برگشتم، این قصه را برای معلمِ فرزندان خود نقل کردم.
    او گفت: متوکل سه روز دیگر #هلاک می‏*شود.
    گفتم: از کجا فهمیدی؟!
    گفت: برای آنکه حق تعالی در قصه‏*ی قوم صالح فرموده است:
    ﴿*تمتعوا فی دارکم ثلاثة ایام.۱﴾
    و آنها بعد از پی کردن ناقه، سه روز بعد هلاک شدند و منظور امام هم این بوده است.

    💰وقتی این سخن را شنیدم، گفتم پس بهتر است احتیاط کنم؛ لذا اموال خود را پراکنده کردم و منتظر ماندم ببینم چه می*شود.

    🔴روز سوم شد؛ منتصر فرزند متوکل، با جمعی به متوکل حمله کردند او را کشتند.

    💡بعد از مشاهده‏ ی این حال، به امامت حضرت اعتقاد پیدا کردم و به خدمت ایشان رفتم و آن*چه میان من و آن معلم گذشته بود را عرض نمودم.
    ⚫️ امام هادی علیه ‏السلام فرمود: «معلم راست گفت؛ من در آن روز بر او #نفرین کردم و حق تعالی دعای مرا #مستجاب گردانید.۲»


    📚۱. سوره هود/۶۵؛
    📚۲. الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۴۰۲؛
    امالی طوسی، ص ۲۷۶، ح ۶۷.

  9. Top | #19

    تاریخ عضویت
    فروردین 1392
    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    میانگین پست در روز
    0.33
    نوشته ها
    1,307
    تشکر کرده
    723
    👌شفای بیماری که مبتلا به برص بود ، قبل از اینکه از امام هادی علیه السلام بخواهد برای او دعا کند ...

    ▪️ وَ مِنْهَا : مَا قَالَ أَبُو هَاشِمٍ اَلْجَعْفَرِيُّ : إِنَّهُ ظَهْرَ بِرَجُلٍ مِنْ أَهْلِ سُرَّمَنْرَأَى بَرَصٌ فَتَنَغَّصَ عَلَيْهِ عَيْشُهُ فَجَلَسَ يَوْماً إِلَى أَبِي عَلِيٍّ اَلْفِهْرِيِّ فَشَكَا إِلَيْهِ حَالَهُ فَقَالَ لَهُ لَوْ تَعَرَّضْتَ يَوْماً لِأَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسَأَلْتَهُ أَنْ يَدْعُوَ لَكَ لَرَجَوْتُ أَنْ يَزُولَ عَنْكَ. فَجَلَسَ يَوْماً فِي اَلطَّرِيقِ وَقْتَ مُنْصَرَفِهِ مِنْ دَارِ اَلْمُتَوَكِّلِ فَلَمَّا رَآهُ قَامَ لِيَدْنُوَ مِنْهُ فَيَسْأَلَهُ ذَلِكَ فَقَالَ لَهُ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ وَ أَشَارَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ وَ أَشَارَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ. فَرَجَعَ اَلرَّجُلُ وَ لَمْ يَجْسُرْ أَنْ يَدْنُوَ مِنْهُ وَ اِنْصَرَفَ فَلَقِيَ اَلْفِهْرِيَّ فَعَرَّفَهُ اَلْحَالَ وَ مَا قَالَ فَقَالَ قَدْ دَعَا لَكَ قَبْلَ أَنْ تَسْأَلَ فَامْضِ فَإِنَّكَ سَتُعَافَى. فَانْصَرَفَ اَلرَّجُلُ إِلَى بَيْتِهِ فَبَاتَ تِلْكَ اَللَّيْلَةَ فَلَمَّا أَصْبَحَ لَمْ يَرَ عَلَى بَدَنِهِ شَيْئاً مِنْ ذَلِكَ.

    🔸ابو هاشم جعفرى مى* گويد : در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد و زندگيش تلخ گشت. روزى پيش ابو على فهرى آمده و از حالش شكايت كرد. ابو على به او گفت : خوب است بروى و از امام على النقى-عليه السّلام- بخواهى تا تو را دعا كند. اميدوارم خداوند به بركت دعاى او شفايت دهد. آن مرد رفت و سر راه امام-عليه السّلام-نشست. وقتى كه حضرت از خانۀ متوكل بر مى* گشت ، برخواست تا از حضرت التماس دعا كند. حضرت با دستش اشاره كرد و سه بار فرمود : كنار برو. خداوند تو را عافيت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نكرد كه نزدیک حضرت برود. وقتى كه ابو على را ديد و جريان را به او گفت ، ابو على گفت : قبل از اينكه از او بخواهى تو را دعا كرده است. برو كه به زودى خوب خواهى شد. آن مرد به خانه* اش رفت و شب خوابيد. هنگامى كه صبح شد ، اثرى از آن مرض در بدنش نديد.

    📚الخرائج و الجرائح ج ۱، ص ۳۹۹


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •