۸- طى الارض و آزادى زندانى :
شیخ مفید و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روایت کرده اند که گفت : در آن زمان که در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى کرده اند. شنیدن این موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببینم به همین خاطر به زندانبانان محبت کرده و با آن رابطه برقرار کردم تا اجازه دادند که نزد او بروم . وقتى او را دیدم بر خلاف شایعاتى که شنیده بودم وى را فردى عاقل و وارسته یافتم .
گفتم : فلانى مى گویند تو مدعى نبوت هستى و به این دلیل زندانى شده اى .
گفت : هرگز، من چنین ادعایى نکرده ام ، جریان من از این قرار است که : من در موضع معروف به راءس الحسین شام که سر مبارک امام حسین علیه السلام را در آنجا گذاشته یا نصب کرده بودند مشغول عبادت بودم .
ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت : برخیز برویم من بلند شدم و با او براه افتادم کمى راه رفتیم دیدم در مسجد کوفه هستم فرمود: اینجا را مى شناسى ؟
گفتم : بله مسجد کوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده کردم که در مسجد مدینه هستیم .
او به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم سلام کرد و نماز خواند و من هم با ایشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زدیم ناگاه دیدم که در مکه هستم کعبه را طواف کرد و من هم طواف کردم ؟ بنا به نقل کافى اعمال حج به جا آوردیم ) بعد از آنجا خارج شدیم چند قدمى نرفته بودیم که دیدم در جاى خودم که در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم که خدایا او که بود و این چه کرامتى ؟! یک سال از این موضوع گذشت که دیدم باز ایشان آمد و از دیدن او شاد شدم از من خواست که با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به کوفه ، مدینه و مکه برد و به شام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدایى که قدرت این کار را به تو داده سوگند میدهم بگو که تو کیستى ؟
فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من این واقعه را به دوستان و آشنایان بیان کردم و ماجرا شایع شد تا اینکه مرا به اینجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جریان ترا به محمد بن عبدالملک زیات بیان کنم .
گفت : بگو.
من نامه اى به او که وزیر اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ایشان بازگو کردم ، او در زیر نامه من نوشته بود: نیازى به آزاد کردن ما نیست ، به آن کس که ترا از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه بردو باز به شام برگرداند و همه این کارها را در یک شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نماید.
على بن خالد مى گوید: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او ناامید شدم با خود گفتم : بروم و به ایشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم دیدم ماءموران زندان متحیر و سرگشته به این طرف و آن طرف مى دوند.
پرسیدم : موضوع چیست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را که به زنجیر کشیده بودیم از دیشب نیست در حالیکه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نیست به آسمان یا زیر زمین رفته یا مرغان هوا ایشان را ربوده اند.
على بن خالد زیدى مذهب با مشاهده این واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد(۱۲).