سند شماره 1)
در کتاب «الإمامة و السیاسه» تألیف: ابن قُتَیْبَه (متوفّای 276)، میخوانیم:
ثُمَّ قامَ عُمَرُ، فَمَشی مَعَهُ جَماعَةٌ حَتّی أتَوْا بابَ فاطِمَةَ، فَدَقُّوا الْبابَ، فَلَمّا سَمِعَتْ أصْواتَهُمْ نادَتْ بِأعْلی صَوْتِها:
یا أبَتِ! یا رَسُولَ اللهِ! ماذا لَقِینا بَعْدَ کَ مِنْ ابْنِ الْخَطّابِ وَ ابْنِ أبِیقُحافَه؟!
سپس عمر برخاست؛ پس جماعتی همراه او به راه افتادند؛ تا این که به درب خانه فاطمه رسیدند. پس به درب کوبیدند. هنگامی که [حضرت زهراعلیهاالسّلام ] صدای آنها را شنید، با رساترین نحوی که میتوانست، فرمود:
پدرجان! ای پیامبر خدا! ما پس از تو از فرزند خطّاب (= عمر ) و از فرزند ابیقُحافه (= ابوبکر ) چهها کشیدیم؟!
سند شماره 2)
در کتاب «أنساب الأشراف» تألیف: بَلاذری (متوفّای 279)، میخوانیم:
إنَّ أبابَکْرٍ أرْسَلَ إلی عَلِیٍّ یُرِیدُ الْبَیْعَةَ فَلَمْ یُبایِـعْ، فَجاءَ عُمَرُ وَ مَعَهُ فَتِیلَةٌ، فَتَلَقَّتْهُ فاطِمَةُ عَلی الْبابِ؛ فَقالَتْ فاطِمَةُ:
یَابْنَ الْخَطّابِ!
أتُراکَ مُحْرِقاً عَلَیَّ بابِی؟!
قالَ: نَعَمْ...
ابوبکر، [شخصی را] نزد علی فرستاد و از او بیعت میخواست؛ ولی او بیعت نکرد. پس عمر آمد، در حالی که همراه او شعله آتشی بود. پس فاطمه [در پشت] درب در برخورد با او فرمود: ای فرزند خطّاب! آیا تو را چنین میبینم که میخواهی درب [خانه ما را] به آتش بکشی؟
او گفت: آری...
سند شماره 3)
در کتاب «تثبیت الإمامه» تألیف: یحیی بن الحسین زیدی یمنی (متوفّای 298)، میخوانیم:
فَقالَ أبُوبَکْرٍ لِعُمَرَ: إنْهَضْ فِی جَماعَةٍ وَ اکْسِرْ بابَ هذا الرَجُلِ وَ جِئْنا بِهِ [کَیْ] یَدْخُلَ فِی ما دَخَلَ فِیهِ الناسُ، فَنَهَضَ عُمَرُ وَ مَنْ مَعَهُ إلی بابِ عَلِیٍّ فَدَقُّوا الْبابَ، فَدافَعَتْهُ فاطِمَةُ ـ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْها ـ فَدَفَعَها وَ طَرَحَها...
پس ابوبکر به عمر گفت: با گروهی برخیز و درب خانه این مرد را بشکن و او را نزد ما بیاور تا در آنچه مردم در آن داخل شدهاند (= پذیرش خلافت ابوبکر )، داخل شود. پس عمر و همراهانش بهسوی خانه علی برخاستند و به درب کوبیدند. فاطمه ـ که درود خدا بر او باد ـ جلوی او را گرفت، پس او فاطمه را هُل داد و پرت نمود...
سند شماره 4)
در کتاب «تفسیر العَیاشی» تألیف: محمّد بن مسعود عَیاشی (متوفّای 320)، میخوانیم:
... فَلَمّا انْتَهَیْنا إلی الْبابِ فَرَأتْهُمْ فاطِمَةُ ـ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْها ـ أغْلَقَتْ الْبابَ فِی وُجُوهِهِمْ...
فَضَرَبَ عُمَرُ الْبابَ بِرِجْلِهِ فَکَسَرَهُ وَ کانَ مِنْ سَعَفٍ...
... هنگامی که به درب [خانه حضرت زهراعلیهاالسّلام ] رسیدیم، فاطمه ـ که درود خدا بر او باد ـ متوجّه شد و درب را بر روی آنها بست...
پس عمر، درب را با پایش شکست و جنس آن [درب] از چوبِ درخت خرما بود...
سند شماره 5)
در کتاب «الجمل» تألیف: شیخ مفید (متوفّای 413)، میخوانیم:
... أنْفَذَ عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ قُنْفُذاً وَ قالَ لَهُ: أخْرِجْهُمْ مِنْ الْبَیْتِ، فَإنْ خَرَجُوا وَ إلّا فَاجْمَعْ الْأحْطابَ عَلی بابِهِ...
... عمر بن خطّاب، قنفذ را مأمور کرد و به او گفت: آنها را از خانه بیرون کن، پس اگر بیرون آمدند [که آمدند]، و گرنه هیزمها را بر درب خانهاش جمع کن...
سند شماره 6)
در کتاب «تاج العقائد» تألیف: علیبن محمّد اسماعیلی یمنی (متوفّای 612)، میخوانیم:
... ثُمَّ وَضْعُهُمْ الْحَطَبَ عَلی بابِ بَیْتِ عَلِیٍّ ـ وَ فِیهِ سَیِّدةُ نِساءِ الْعالَمِینَ فاطِمَةُ الزَهْراءُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ ـ لِیُحْرِقُوهُ، لَمّا امْتَنَعَ عَنْ الْخُرُوجِ إلی الْبَیْعَه...
... هنگامی که از بیرون آمدن [از خانه] برای بیعت [با ابوبکر ] خودداری کرد، بر درب خانه [علی] چوب گذاشتند تا آن را بسوزانند. و این در حالی بود که در آن [خانه]، بانوی زنان عالم [یعنی] حضرت فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا قرار داشت...
سند شماره 7)
در کتاب «الکشکول» تألیف: سیّد حیدر آملی (متوفّای قرن 8)، میخوانیم:
... ثُمَّ قالَ لِقُنْفُذٍ: ألْحِقْنِی بِالنارِ وَ الْحَطَبِ! فَفَعَلَ وَ صارُوا بِأجْمَعِهِمْ إلی بابِ عَلِیِّ* بْنِ أبِیطالِبٍ فَقَرَعَ الْبابَ قَرْعاً شَدِیداً...
... سپس به قنفذ گفت: با آتش و هیزم به دنبال من بیا!
پس او (قنفذ) این کار را انجام داد و همگیشان نزد خانه علی بن ابیطالب آمدند. سپس به شدّت به درب کوبید...
سند شماره 8)
در کتاب «علم الیقین» تألیف: فیض کاشانی (متوفّای 1091)، میخوانیم:
... وَ أتی بِهِمْ إلی مَنْزِلِ أمِیرِالْمُؤْمِنِینَ فَوافَوْا بابَهُ مُغْلَقاً فَصاحُوا بِهِ: اُخْرُجْ یا عَلِیُّ! ... فَلَمْ یَفْتَحْ لَهُمْ الْبابَ. فَأتَوْا بِحَطَبٍ فَوَضَعُوهُ عَلی الْبابِ ...
... و آنها را به نزد خانه امیرالمؤمنین آورد؛ پس به نزد خانهاش آمدند، در حالی که درب بسته بود. پس بر او فریاد کشیدند: ای علی! بیرون آی! ... ولی او درب را به روی آنها نگشود؛ پس آنها هیزم آوردند و بر درب خانه گذاشتند...