J.MOGHADAM
پنجشنبه 29 فروردین 92, 03:17 بعد از ظهر
فقر علمی و رجوع به نظر صحابه (http://www.sonnat.net/article.asp?id=4129&cat=78)
از ابن عباس نقل شده كه گفت:
بر عمر بن خطاب قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت بگوئيد به من چه بايد بكنم؟
همگى گفتند:
اى امير مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى!
عمر غضب كرد و گفت:
اتقوا لله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم
بترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند:
اى امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما نيست.
گفت:
اما قسم به خدا كه من مي شناسم كسى را كه اصل سرچشمه آن و كاملا به آن آشناست و مي داند پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.
گفتند:
گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر گفت:
به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس
آيا هيچ زن آزادى مانند او را دانش و مهارت آورده، برخيزيد برويم نزد او.
گفتند:
اى امير مومنان آيا شما نزد او مي رويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.
گفت:
هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقي مانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد.
همه متوجه به آن حضرت شده و او را در چهار ديوارى خانه اى يافتند كه مي خواند:
" ايحسب الانسان ان يترك سدى "
آيا انسانى خيال مي كند كه او را وامي گذارد مهمل و بي حساب و آن را تكرار مي كرد و مي گريست پس عمر به شريح گفت:
بگو به ابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.
شريح گفت:
من در مجلس قضاوت و داورى نشسته بودم پس اين مرد آمد و گفت:
كه مردى دو زن را به او سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد
به او گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.
پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدند يكى پسر و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است و دختر را براى ميراث از خود نفى مي كنند.
فرمود:
به چه حكم كردى ميان آنها؟
شريح گفت:
اگر نزد من چيزى بود كه به آن ميان ايشان قضاوت كنم نزد شما نمياوردم آنها را
على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود:
به درستي كه حكم در اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين، آن گاه قدحى خواست و به يكى از دو زن فرمود:
شير بدوش، پس دوشيد و حضرت آن را وزن کرد و سنجيد سپس به ديگرى فرمود:
تو بدوش شيرت را
دوشيد و كشيد پس آن را نصف از شير اول ديدند
به او فرمود:
تو دخترت را بگير و به ديگرى فرمود:
تو هم پسرت را بگير.
آن گاه به شريح فرمود:
آيا نمي دانى كه شير دختر نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چيزى عمر تعجب سختى كردآن گاه گفت:
ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد درشدتي كه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى نگذارد كه تو در آن نباشى.
از ابن عباس نقل شده كه گفت:
بر عمر بن خطاب قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت بگوئيد به من چه بايد بكنم؟
همگى گفتند:
اى امير مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى!
عمر غضب كرد و گفت:
اتقوا لله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم
بترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند:
اى امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما نيست.
گفت:
اما قسم به خدا كه من مي شناسم كسى را كه اصل سرچشمه آن و كاملا به آن آشناست و مي داند پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.
گفتند:
گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر گفت:
به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس
آيا هيچ زن آزادى مانند او را دانش و مهارت آورده، برخيزيد برويم نزد او.
گفتند:
اى امير مومنان آيا شما نزد او مي رويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.
گفت:
هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقي مانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد.
همه متوجه به آن حضرت شده و او را در چهار ديوارى خانه اى يافتند كه مي خواند:
" ايحسب الانسان ان يترك سدى "
آيا انسانى خيال مي كند كه او را وامي گذارد مهمل و بي حساب و آن را تكرار مي كرد و مي گريست پس عمر به شريح گفت:
بگو به ابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.
شريح گفت:
من در مجلس قضاوت و داورى نشسته بودم پس اين مرد آمد و گفت:
كه مردى دو زن را به او سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد
به او گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.
پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدند يكى پسر و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است و دختر را براى ميراث از خود نفى مي كنند.
فرمود:
به چه حكم كردى ميان آنها؟
شريح گفت:
اگر نزد من چيزى بود كه به آن ميان ايشان قضاوت كنم نزد شما نمياوردم آنها را
على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود:
به درستي كه حكم در اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين، آن گاه قدحى خواست و به يكى از دو زن فرمود:
شير بدوش، پس دوشيد و حضرت آن را وزن کرد و سنجيد سپس به ديگرى فرمود:
تو بدوش شيرت را
دوشيد و كشيد پس آن را نصف از شير اول ديدند
به او فرمود:
تو دخترت را بگير و به ديگرى فرمود:
تو هم پسرت را بگير.
آن گاه به شريح فرمود:
آيا نمي دانى كه شير دختر نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چيزى عمر تعجب سختى كردآن گاه گفت:
ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد درشدتي كه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى نگذارد كه تو در آن نباشى.