PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معجزات امام باقر س(صلوات الله علیه)



hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:18 بعد از ظهر
سلام دوستان میخواستم براتون معجزات این حضرت را بیان کنم

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:26 بعد از ظهر
۱- خبر از حکومت بنی عباس

امام باقر (ع) سال ها قبل از روی کار آمدن بنی عباس، خبر خلافت آنان و چگونگی آن را به منصور دوانقی داد.

ابو بصیر واقعه را چنین گزارش می کند: در حضور امام باقر (ع) در مسجد رسول خدا (ص) نشسته بودیم و این در روزهایی بود که حضرت سجاد (ع) تازه به شهادت رسیده و قبل از زمانی بود که حکومت به دست فرزندان عباس بیفتد.

در این هنگام دوانیقی و داود بن سلیمان به مسجد داخل شدند. با دیدن حضرت باقر (ع) ، داود بن سلیمان تنها به نزد امام باقر (ع) آمد، آن حضرت از او پرسید: چرا دوانیقی این جا نیامد؟ داود گفت: او جفا می کند و سخت تنگدست و پریشان است.

امام باقر (ع) فرمود: روزها می گذرد تا آن گاه که وی بر مردم حکومت می کند. او بر گرده مردم سوار می شود و شرق و غرب این دیار را تصاحب می کند و طول عمر نیز خواهد داشت، او آن چنان گنجینه ها را از اموال انباشته می کند که قبل از او کسی چنین نکرده است. داود بن سلیمان این خبر را به منصور دوانیقی رسانید. دوانیقی با دستپاچگی تمام به نزد امام آمد و عرضه داشت: جلال و عظمت شما مانع شد که در محضر شما بنشینیم! و بعد با اشتیاق تمام از امام باقر (ع) پرسید: این چه خبری است که داود به من داد؟

امام باقر (ع)، فرمود: آن چه گفتیم پیش خواهد آمد.

دوانیقی: آیا حکومت ما پیش از حکومت شما است؟

امام (ع): بلی.

دوانیقی: آیا پس از من یکی دیگر از فرزندانم حکومت می کند؟

امام (ع): بلی.

دوانیقی: آیا مدت حکومت بنی امیه بیشتر است یا مدت حکومت ما؟

امام (ع): مدت حکومت شما. امام باقر (ع) در ادامه فرمود: فرزندان شما این حکومت را به دست می گیرند و چنان با حکومت بازی می کنند که بچه ها با توپ بازی می کنند. این خبری است که پدرم به من داده است.

هنگامی که منصور دوانیقی به حکومت رسید از پیش گویی امام باقر (ع) در شگفت ماند.[۱]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:27 بعد از ظهر
۲- شفای نابینا

ابوبصیر از شاگردان برجسته امام باقر (ع) بود. او از بینایی محروم بود و از این جهت شدیداً رنج می برد. روزی به حضور امام باقر (ع) شتافته و از آن حضرت پرسید: آیا شما وارث پیامبر هستید؟

امام: بلی.

آیا رسول خدا (ص) وارث تمام پیامبران و وارث علوم و دانش های آنان بود؟

امام: بلی.

شما می توانید مرده را زنده کنید و کور مادرزاد را معالجه نمایید و از آنچه که مردم در خانه هایشان می خورند، خبر دهید؟

امام: بلی. ما همه این ها را به اذن خداوند انجام می دهیم.

او می گوید: در این هنگام امام باقر (ع) فرمود: ای ابابصیر! نزدیک بیا. من نزدیک حضرت رفتم. آن حضرت با دست مبارک خود روی چشمان مرا مسح نمود. در این حال من خورشید و آسمان و زمین و خانه ها و هرچه در شهر بود همه را دیدم.

آن گاه به من فرمود: آیا می خواهی که این چنین باشی و در روز قیامت حساب تو مانند بقیه مردم باشد و خداوند هرچه را اراده فرمود، همان شود یا می خواهی به حال اول برگردی و بدون حساب به بهشت بروی؟! ابوبصیر گفت: می خواهم به حال اول برگردم.

پیشوای پنجم بار دیگر دست بر چشمان ابوبصیر کشید و چشمان او به حال اول برگشت.[۲]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:30 بعد از ظهر
۳- سیری در ملکوت

جابر بن یزید جعفی می گوید: از امام باقر (ع) پرسیدم: مراد از ملکوت آسمان و زمین که به حضرت ابراهیم خلیل الله (ع)، ارائه نمودند چیست؟ همان واقعه ای که خداوند متعال در قرآن شریف آن را یادآور شده و می فرماید: «و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم».[۳] پس دیدم که دست مبارک خود را به جانب آسمان برداشت و به من فرمود: نگاه کن تا چه می بینی؟ من نوری دیدم که از دست آن حضرت به آسمان متصل شده بود، چنان که چشم ها خیره می شد. آن گاه به من فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان و زمین را چنین دید. امام باقر (ع) در این لحظه دست مرا گرفته و به درون خانه برد. لباس خود را عوض کرده و فرمود: چشم برهم بگذار! بعد از لحظاتی گفت: می دانی در کجا هستیم؟ گفتم: خیر. فرمود: در آن ظلماتی هستیم که ذوالقرنین به آن جا گذر کرده بود. گفتم: اجازه می دهید که چشم هایم را باز کنم. فرمود: باز کن، اما هیچ نخواهی دید. چون چشم گشودم در چنان تاریکی بودم که زیر پایم را نمی دیدم.

اندکی رفتیم باز هم فرمود: جابر! می دانی در کجائی؟ گفتم: خیر. امام فرمود: بر سر چشمه ای که خضر از آن آب حیات خورده بود، قرار داری.

آن حضرت همچنان مرا از عالمی به عالم دیگر می برد تا به پنج عالم رسیدیم. فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان ها را این چنین [که تو ملکوت زمین] را دیدی مشاهده کرد. … او ملکوت آسمان ها را دید که دوازده عالم است و هر امامی که از ما از دنیا برود، در یکی از این عالم ها ساکن می شود تا آن که وقت ظهور قائم آل محمد (ص) فرا رسد. امام باقر (ع) دوباره فرمود: چشم بر هم بگذار و بعد از لحظه ای فرمود: چشم بگشا! چون چشم گشودم خود را در خانه آن حضرت دیدم. آن بزرگوار لباس قبلی خود را پوشید و به مجلس قبلی برگشتیم. من عرض کردم: فدایت شوم چه قدر از روز گذشته؟ فرمود: سه ساعت.[۴]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:31 بعد از ظهر
ادامه
جابر جعفی یکی از مهم ترین یاران و شاگردان امام باقر (ع) است. او ۱۸ سال در مدینه از محضر امام باقر (ع) بهره برد و هزاران حدیث نورانی را در سینه خود جای داده بود. داستان وی چنین است:

نعمان بن بشیر در سفر به مدینه جابر را همراهی می نمود. او می گوید: هنگامی که به شهر رسیدیم مستقیماً به زیارت امام باقر(ع) شرفیاب شدیم. موقع برگشت، وی با خوشحالی تمام از امام (ع) خداحافظی کرده و با هم به سوی عراق رهسپار شدیم. روز جمعه بود که به نزدیک چاه «اخیرجه» رسیدیم. در آن جا نماز ظهر را خوانده و بعد از اندکی استراحت به راه افتادیم. در این هنگام ناگاه مرد بلند قامت و گندم گونی نزد جابر آمد و نامه ای به او داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر چشمانش نهاد. در آن نامه نوشته شده بود: «از جانب محمد بن علی به سوی جابر بن یزید». جای مهر در آن نامه تر و تازه بود، به همین جهت، جابر به آن مرد بلند قامت گفت: از پیش امام باقر (ع) چه ساعتی حرکت کرده ای؟

مرد ناشناس: همین لحظه!

جابر: قبل از نماز یا بعد از نماز؟

مرد ناشناس: بعد از نماز.

جابر به خواندن نامه مشغول شد، اما با خواندن آن هر لحظه چهره اش دگرگون می شد و نشانه های ناراحتی در رخسارش نمایان می گردید، تا این که به آخر نامه رسید، او نامه را با خود داشت و ما همچنان به حرکت خود ادامه دادیم. از وقتی که جابر نامه را خوانده بود ، دیگر او را شادمان ندیدم تا این که شب به کوفه رسیدیم و من در منزل خود به استراحت پرداختم.

چون صبح شد، به خاطر احترام و بزرگداشت جابر به نزدش رفتم. با شگفتی تمام دیدم از خانه اش بیرون آمده و به سوی من می آید، اما مانند کودکان تعدادی مهره استخوانی و قاب که با آن بازی می کنند به گردن انداخته و بر یک چوب نی سوار شده و دیوانه وار می گوید:

اجد منصور بن جمهور امیرا غیر مامور

منصور بن جمهور را فرماندهی می بینم که فرمانبردار نیست

و اشعاری از این قبیل می خواند. او به من نگاه کرد و من هم به او، او به من چیزی نگفت و من هم با او حرفی نزدم. هنگامی که این شاگرد بزرگ امام باقر و دانشمند برجسته را در چنین حالی دیدم، دلم به حالش سوخت و گریه کردم. کودکان و سایر مردم به اطراف ما جمع شدند. جابر به همراه کودکان جست و خیز می کرد و به میدان بزرگ کوفه (رحبه) آمد. مردم به هم دیگر می گفتند: جابر دیوانه شده است.

به خدا سوگند چند روزی نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامه ای به والی کوفه رسید. او در آن نامه به حاکم کوفه دستور داده بود که: «مردی در کوفه به نام جابر بن یزید جعفی است، او را یافته و گردنش را بزن و سرش را نزد ما بفرست». حاکم کوفه بعد از خواندن نامه متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفی کیست؟ گفتند: خدا تو را اصلاح کند. او مردی دانشمند و فاضل و محدث بود که بعد از انجام مراسم حج و برگشتن از خانه خدا دیوانه شد و هم اکنون روزها در میدان بزرگ شهر بر نی سوار شده و با کودکان بازی می کند.

حاکم به اتفاق جمعی آمد و از بالای بلندی، میدان را نگریست. او را دید که بر نی سوار است و به همراه بچه ها بازی می کند. گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او بازداشت!» نعمان بن بشیر در ادامه می گوید: از این ماجرا چندی نگذشته بود که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و گفته های جابر به حقیقت پیوست.[۵]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:32 بعد از ظهر
۴- جنیان در حضور امام باقر (ع)

الف- سعد اسکاف می گوید: روزی با حضرت باقر(ع) کار ضروری داشتم. به صحن منزل آن حضرت وارد شده و خواستم به داخل اتاق بروم. امام فرمود: «عجله نکن!» من در حیاط منزل امام (ع) مدتی جلو آفتاب ماندم… تا این که بعد از مدتی با کمال شگفتی دیدم که اشخاصی از اتاق خارج شده و به سوی من آمدند. آنان از کثرت عبادت لاغر شده بودند. به خدا سوگند، سیمای زیبا و معنوی آنان مرا آن چنان شیفته نمود که وضع خود (ناراحتی در هوای گرم) را فراموش کردم. وقتی به محضر حضرت مشرف شدم به من فرمود: «گویا تو را ناراحت کردم». عرض کردم: آری! به خدا قسم من وضع خود را فراموش کردم. اشخاصی از نزد من گذشتند که همه یکنواخت بودند و من مردمی خوش قیافه تر از این ها ندیده بودم.

فرمود: ای سعد! آن ها را دیدی؟ گفتم: آری. فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند. عرض کردم: خدمت شما می آیند؟ فرمود: آری می آیند و مسائل دینی و حلال و حرام خود را از ما می پرسند.[۶]

ب- ابو حمزه ثمالی می گوید: روزی جهت شرفیابی به حضور امام باقر (ع) اجازه خواستم، گفتند: عده ای خدمت آن حضرت هستند. به همین جهت اندکی صبر کردم تا آن ها خارج شوند. پس کسانی خارج شدند که آن ها را نمی شناختم و به نظرم غریب و ناآشنا می آمدند. اجازه شرفیابی گرفتم، داخل شدم و به حضرت عرض کردم: فدایت شوم، الآن زمان حکومت بنی امیه است و از شمشیرهای آن ها خون می چکد. (یعنی ورود افراد ناشناس برای شما خطرآفرین است). امام فرمود: ای ابا حمزه! اینان گروهی از شیعیان از طایفه جن بودند و آمده بودند تا از مسائل دینی خود سؤال کنند. آیا نمی دانی که امام حجت خداوند بر جن و انس می باشد؟[۷]

ج. ابو حمزه از امام باقر(ع) نقل مى‏کند که به حج عمره رفتم و در حجر اسماعیل نشسته بودم که از طرف صفا، جنّى آمد و نزدیک شد. چشمم را به او دوختم او مدتى طولانى توقف نمود سپس هفت بار خانه خدا را طواف کرد و بعد هنگام ظهر بود که پشت مقام، دو رکعت نماز خواند. عطا با عده‏اى که با او بودند نیز او را دیدند. نزد من آمدند و گفتند: اى ابا جعفر! آیا این جنّ را دیدى؟

گفتم: او را و کارهایش را نیز دیدم. بعد گفتم بروید به او بگویید: محمّد بن على به تو مى‏گوید: خدمه بیت، اینجا نیستند و بیت از آنها خالى است. تو اعمال را به جا آوردى و بهتر است کارهایت را تمام نموده قبل از آن که آنها برسند، بروى.

بعد حضرت فرمود: آن جنّ تلّى از خاک درست کرد و بر روى آن رفت و از نظر غائب شد.[۸]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:32 بعد از ظهر
۵- امام باقر (ع) و حاجیان

ابوبصیر از دوستان روشن دل امام باقر (ع) در یکی از سال ها در مراسم حج به همراه آن امام طواف می کرد. او می گوید: از زیادی صداها و تکبیرهای حجاج به شگفت آمدم و به امام عرضه داشتم: «ما اکثر الحجیج و اکثر الضجیج ، چه قدر حاجی زیاد شده است و سر و صداها چه قدر بیشتر شده».

در این موقع امام (ع) فرمود: «یا ابا بصیر! ما اقل الحجیج و اکثر الضجیج»، ای ابابصیر! چه قدر حاجی کم است، اما سر و صدا زیاد است». آیا می خواهید درستی سخنم را اثبات کنم و با چشم خود حقیقت گفتار مرا ببینی؟

عرض کردم: چه طور ممکن است ای مولای من؟!

فرمود: «جلوتر بیا!» من به امام باقر (ع) نزدیک شدم. دست مبارک را بر چشم هایم کشید و چند جمله دعا کرد. در این حال من بینایی خود را باز یافتم. امام باقر(ع) فرمود: ای ابا بصیر! حالا به حاجیان طواف کننده بنگر. هنگامی که به جمعیت نگاه کردم، بسیاری از مردم را به صورت میمون و خوک هایی دیدم که در گرد کعبه در حال حرکت بودند و افراد با ایمان و حاجیان حقیقی در میان آنان مانند نوری در ظلمات می درخشیدند. عرض کردم: «ای مولای من! درست فرمودی و حقیقت گفتار شما بر من ثابت شد، «ما اقل الحجیج و اکثر الضجیج»، «چه قدر حاجی کم و سر و صدا زیاد است». آن گاه حضرت لب های مبارک را به حرکت در آورد و با خواندن دعائی، چشم های من به حالت اول برگشت.[۹]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:33 بعد از ظهر
۶٫ امام باقر و زبان سریانى

روایت شده است که عده‏اى از اصحاب، اجازه خواستند تا خدمت امام (ع) شرفیاب گردند. وقتى وارد دهلیز شدند، متوجه شدند که کسى با صداى خوش و به زبان سریانى مى‏خواند و مى‏گرید، تا این که آنها را نیز گریاند ولى نفهمیدند چه مى‏گوید: خیال کردند که یک نفر از اهل کتاب است که مى‏خواند.

وقتى که صدا قطع شد اینها وارد شدند، اما کسى را نزد امام(ع) ندیدند. پرسیدند یا ابن رسول اللَّه! ما صداى زیبایى شنیدیم که به زبان سریانى مى‏خواند.

حضرت فرمود: خودم بودم که مناجات الیاس پیامبر را به یاد آوردم و آن را خواندم و گریستم.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:34 بعد از ظهر
[۱]. علامه مجلسى، زندگانى حضرت سجاد و امام محمد باقر (ع)، ترجمه، خسری، موسی، ص ۱۷۳، ناشر، اسلامیه،‏ چاپ، دوم‏، تهران‏.

[۲]. شیخ طبرسى، إعلام الورى بأعلام الهدى‏، ص ۲۶۷، ناشر، اسلامیه، تهران، چاپ، سوم، ۱۳۹۰ ق. ‏

[۳]. انعام، ۷۵٫

[۴]. علامه مجلسى، زندگانى حضرت سجاد و امام باقر(ع)‏، ص، ۱۸۷٫

[۵]. کلینی، اصول کافى، ترجمه، مصطفوى‏، سید جواد، ج ‏۲، ص، ۲۴۶، ناشر، کتاب فروشى علمیه اسلامیه، تهران،‏ چاپ اول‏.

[۶]. علامه مجلسى، بحار الأنوار،ج ۴۶، ص۲۶۹، مؤسسة الوفاء بیروت – لبنان، ۱۴۰۴ هـ ق.

[۷]. همان.

[۸]. همان، ص ۲۵۲٫

[۹]. همان، ص 261

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:36 بعد از ظهر
عباد بن کثیر بصری می گوید:
روزی به امام باقر علیه السلام عرض کردم:« حق مؤمن بر خداوند چیست؟» (یعنی خداوند برای مومن چه حقوقی قائل می*شود؟)
امام سکوت کرد. برای بار دوم و سوم این سؤال را تکرار کردم. امام فرمود:« یکی از حقوق مؤمن بر خداوند این است که اگر مومن به این درخت بگوید « جلو بیا!» خداوند به درخت این اجازه را بدهد که جلو بیاید.»
به خدا قسم دیدم آن درخت از جای خود حرکت کرد و به طرف امام به راه افتاد، اما امام اشاره ای به درخت کرد و فرمود:« در جای خود باش! منظورم تو نبودی.»

منابع:
بحار الانوار، ج 46، ص 245، حدیث 39.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:38 بعد از ظهر
معجزه در کربلا

جابربن یزید جعفی می گوید:
همراه امام باقر علیه السلام عازم حیره بودم. وقتی به کربلا رسیدیم، امام فرمود:«ای جابر! اینجا برای ما و شیعیان ما یکی از باغ*های بهشت است و برای دشمنان ما یکی از گودال های جهنم.»
سپس فرمود:«ای جابر! چیزی میل داری؟»
عرض کردم:«بله، ای آقای من!»
امام دست مبارک خود را در میان سنگی فرو کرد و سیبی از درون سنگ بیرون آورد. به خوشبویی آن سیب، من هرگز ندیده بودم. آن سیب به هیچ*وجه به میوه های دنیایی شبیه نبود و من دانستم از میوه*های بهشتی است. آن را خوردم و تا چهار روز احساس گرسنگی نکردم.

منابع:
منتهی الامال، 2/ 199/ هفتم.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:40 بعد از ظهر
خبر از افکار یاران

محمد طیار می گوید:
روزی به خانه امام باقر علیه السلام رفتم و اجازه ورود گرفتم. امام اجازه نفرمود ولی به شخص دیگری اجازه ورود داد. من به خانه برگشتم و با حالتی غمگین خود را روی تختم انداختم، اعتقادم را به امام از دست دادم و به فکر فرو رفتم که حق با کدام فرقه است: مُرجئه، قدریّه، حروریّه، یا زیدیّه. از خود می*پرسیدم به کدام فرقه ایمان بیاورم.

همین طور که در فکر بودم در خانه را زدند.
فرستاده امام باقر علیه السلام بود. گفت:«امام تو را خواسته است.»
با او به منزل امام رفتم. امام با دیدن من فرمود:«ای محمد! نه به سوی مرجئه برو، نه قدریه، نه حروریه، نه زیدیه. به سوی ما بیا! من که تو را به خانه راه ندادم، دلیل داشت.» آن*گاه دلایلی را بیان فرمود که مرا قانع کرد.
من نیز سخن او راپذیرفتم و اعتقادم به امامتش راسخ شد.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:41 بعد از ظهر
طیّ الارض و عذاب برزخی قابیل

سدیر صیرفی می گوید:
امام باقر علیه السلام به من فرمود:«من مردی از اهل مدینه را می*شناسم که با سرعت تمام، قبل از اینکه زمین حرکتی کند و جابه*جا شود، به سرزمین قوم موسی رفت و نزاعی را که بین آنها بود، صلح داد و برگشت، و زمین هنوز ایستاده بود که از فرات گذر کرد و از آن آب نوشید و به سرعت به هند رفت و در آنجا مردی را دید که لباس ژنده ای پوشیده و دربند است و ده نفر بر او گماشته*اند که او را در تابستان مقابل خورشید می*گیرند و اطرافش آتش بر می*افروزند و در زمستان آب سرد بر او می*ریزند، و خداوند عذاب دنیا و عذاب آخرت را برای او جمع کرده است و تا قیامت به این عذاب گرفتار است. او قابیل، پسر آدم، و قاتل برادرش هابیل است.»

محمد بن مسلم می گوید:«منظور امام از آن مرد که طیّ الارض کرده، خود حضرت باقر علیه السلام است، و امام نخواسته است که از خود نام ببرند.»

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:42 بعد از ظهر
پیشگویی وفات خود

امام صادق علیه السلام فرمود:«پدرم، امام باقر علیه السلام، به بیماری شدیدی مبتلا شد، به طوری که بعضی از اهل منزل بالای سر ایشان نشستند و شروع به گریه کردن کردند؛ گویی که پدرم در اثر آن بیماری از دنیا می*رود.»
اما پدرم نگاهی کرد و فرمود:«من از این بیماری نمی*میرم. چون دو نفر (از ملائکه) نزد من آمده*اند و خبر داده*اند که از این مرض نخواهم مرد.»
پس از مدتی پدرم بهبود یافت.

مدّتی گذشت، تا اینکه روزی پدرم به من فرمود همان دو نفر نزدش آمده*اند و گفته*اند در فلان روز وفات می*کند. و در همان روزی که به من فرموده بود، از دنیا رفت.
[ چهارشنبه نهم تیر 1389 ] [ 13:54 ] [ admin ] [ آرشیو نظرات ]

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:44 بعد از ظهر
معجزه شمش طلا

جابر بن یزید جعفی می گوید:
روزی نزد امام باقر علیه السلام رفتم و از تنگدستی و فقر شکایت کردم و کمک مالی خواستم.
امام فرمود:«ای جابر، فعلا پولی در خانه نیست.»
چیزی نگذشت که کمیت شاعر داخل شد و اجازه خواست برای امام قصیده ای بخواند.
امام اجازه فرمود و پس از قصیده*خوانی کمیت، به غلام خود فرمود:«از آن اطاق، یک کیسه زر بیاور و به کمیت بده.»

غلام امر امام را اطاعت کرد و یک کیسه زر از اتاق کناری آورد و به کمیت داد.
کمیت باز اجازه خواست و دو قصیده*ی دیگر خواند و امام به او دو کیسه زر دیگر بخشید.
کمیت گفت:«مولای من! به خدا قسم، ارادت من به شما از روی اغراض دنیوی نیست. نیتم از سرودن این قصائد، صرفا نزدیکی به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، و این وظیفه ای است که خداوند بر من واجب گردانیده است.»


امام باقر علیه السلام هنگامی که دید کمیت کیسه*های زر را قبول نکرد، او را دعا فرمود و فرمود:«ای غلام! کیسه ها را سر جایشان بازگردان.»
پس از رفتن کمیت، به امام عرض کردم:«شما به من فرمودید در خانه چیزی ندارید ولی می*خواستید به کمیت سی هزار درهم عطا کنید؟!»

امام فرمود:«ای جابر! برخیز و داخل آن اطاق برو و کیسه*های زر را بیاور.»
من رفتم و هر چه گشتم چیزی در اطاق نیافتم. پس بیرون آمدم.
امام فرمود:«آنچه را ما از علوم و امور غریبه از شما پنهان می کنیم، بیشتر از چیزی است که برای شما ظاهر می*نماییم!»

آن*گاه برخاست و دست مرا گرفت و با هم داخل آن اطاق شدیم. سپس با پای مبارکش به زمین زد، ناگهان شمش طلای بزرگی از زمین خارج شد.
فرمود:«ای جابر! نگاه کن! ولی این خبر را به کسی مگو، مگر به آن گروه از برادرانت که به آنها اطمینان داری و تحمّل آن را دارند. خداوند به ما بر هر چه اراده کنیم، قدرت بخشیده است. پس اگر ما بخواهیم، می*توانیم لجام زمین را بگیریم و هر کجا بخواهیم، ببریم.»

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:48 بعد از ظهر
بینا کردن مرد نابینا

ابوبصیر که نابینا بود چنین روایت می*کند:
خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام رسیدم و گفتم:«آیا شما وارث رسول خدا هستید؟»
امام باقر علیه السلام فرمود:« بله.»
گفتم:«آیا رسول خدا وارث انبیاء است و از همه آنچه انبیاء می دانستند، آگاه بود؟»
فرمود:«بله.»
گفتم:« آیا شما قدرت بر زنده کردن مردگان و شفای نابینایان را دارید؟»
امام فرمود:« به اذن خدا، بله.» سپس فرمود:« جلو بیا، ابا محمد!»
من جلو رفتم. امام دست مبارکش را بر صورت و چشمان من کشید و من ناگهان خورشید و آسمان و زمین را دیدم و بینا شدم.
آن*گاه امام باقر علیه السلام به من فرمود:«آیا دوست داری به همین حال باشی و روز قیامت مانند همه مردم با تو رفتار شود یا به حالت قبلی و نابینایی بازگردی و در قیامت، اهل بهشت باشی؟»
گفتم:«نه، به همان حال قبلی برمی گردم.»
امام دوباره دستی بر چشم های من کشید و من نابینا شدم.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:48 بعد از ظهر
پیشگویی شیعه بودن فرزند یکی از یاران

ابوبصیر می گوید:
روزی مولایم، امام محمد باقر علیه السلام، به من فرمود:«وقتی به کوفه برگشتی، خداوند به تو دو پسر خواهد داد. اولی را عیسی و دوّمی را محمد بنام.
آن دو از شیعیان ما هستند، اسم آنها در صحیفه ما ثبت شده و تمام فرزندان آنها تا روز قیامت نزد ما مشخص*اند.»
عرض کردم:«آیا شیعه شما با شماست و همراه*تان به بهشت داخل می*شود؟»
امام فرمود:«بله تا زمانی که از خدا بترسد و تقوا داشته باشد.»

منابع:
بحار الانوار، ج 46، ص 274، حدیث 79.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 04:49 بعد از ظهر
بازگرداندن روح دشمن

مردی از اهالی شام در مجالس امام باقر علیه السلام حاضر می شد و می گفت:«من می دانم طاعت خدا و رسول خدا در دشمنی با شما اهل بیت است، ولی چون شما مرد فصیح و با ادب و خوش*سخنی هستید، در مجالس*تان شرکت می*کنم.»
امام باقر علیه السلام پاسخ او را با خوشرویی می*داد و می فرمود:

«هیچ چیزی بر خداوند پنهان نیست.»

چندی بعد مرد شامی مریض شد و مرضش شدت یافت. دوست خود را صدا کرد و به او وصیّت کرد که وقتی از دنیا رفتم، برو محمد بن علی الباقر را خبر کن تا بر من نماز بگزارَد.
نیمه های شب، مرد شامی از دنیا رفت. او را در پارچه*ای پیچیدند. نیمه*های شب، دوست او خدمت امام باقر علیه السلام رسید و گفت:

«آن مرد شامی از دنیا رفت. او از شما خواسته تا بر او نماز بخوانید.»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:«برو تا من بیایم.»
سپس برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و تا طلوع آفتاب در سجده بود. آن*گاه به خانه*ی آن مرد شامی رفت، و نام او را صدا زد.

مرد در کفنش جواب امام را داد. امام او را نشاند و فرمود شربتی برای او بیاورند. سپس برخاست و رفت.
چند روز بعد مرد شامی کاملا بهبود یافت و خدمت امام باقر رفت و عرض کرد:«مجلس را برای من خلوت بفرمایید.»
امام مجلس را خلوت کرد. مرد گفت:«شهادت می*دهم که شما حجّت خدا بر بندگانش هستید و دری که از آن باید به سوی خدا رفت شمایید. هر کس از غیر راه شما به سوی خدا برود زیانکار و گمراه خواهد بود.»
امام باقر علیه السلام فرمود:«چرا عقیده*ات عوض شده؟»


او گفت:«من در حال مرگ، با چشم خود دیدم و با گوش خود شنیدم که منادی ندا کرد: روح او را باز گردانید چرا که محمد باقر از ما خواسته است او را به دنیا بازگردانیم.»
امام فرمود:«مگر نمی دانی که گاهی خداوند، بنده ای را دوست دارد، ولی از عملش خشمگین است؟ و گاهی نیز از بنده*ای خشمگین است ولی عملش را دوست دارد؟» (یعنی تو از همان ها هستی.)
از آن روز به بعد، مرد از اصحاب خوب امام باقر علیه السلام شد.

حسین
شنبه 04 شهریور 91, 08:14 بعد از ظهر
آقا حميد رضا يه نگاهي به نظراتي که من توي پروفايلت گذاشتم بنداز لطفا. (پيغام بازديدکنندگان)

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:03 بعد از ظهر
امام باقر (ع) و حبّابه والبيّه‏:

حبّابه والبيّه بر امام باقر- عليه السّلام- وارد شد. حضرت به او گفت: چرا دير نزد ما آمدى؟
گفت: مقدارى از موى فرق سرم سفيد شده و مرا ناراحت كرده است.
حضرت فرمود: آن را نشان بده. آنگاه دست مباركش را بر آن كشيد، موهاى سفيد، سياه شدند. سپس فرمود: براى او آينه بياوريد. در آينه نگاه كرد و ديد كه همه موهايش سياه شده است.

hamid reza
شنبه 04 شهریور 91, 10:45 بعد از ظهر
به به اگه بچه ها کمک کنند رتبمون تو گوگل میره بالا

حسین
سه شنبه 07 شهریور 91, 12:34 بعد از ظهر
حميد رضا فونت شعار پروفايلت رو کوچيک کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننن.......!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!

لطفا نظراتي که توي صفحه شخصيت گذاشتم هم رو هم ببين!

hamid reza
دوشنبه 13 شهریور 91, 03:28 بعد از ظهر
حالا دیوار از دیوار من کوتاه تر گیر نیاوردی

asemane sokhan
چهارشنبه 15 شهریور 91, 01:44 قبل از ظهر
حميد رضا فونت شعار پروفايلت رو کوچيک کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننن.......!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!

لطفا نظراتي که توي صفحه شخصيت گذاشتم هم رو هم ببين!

دوست عزیز توی این موضوع نباید همچین پستی بگذارید لطفا در چت باکس این بحث را با طرف مقبل انجام دهید

حامد
چهارشنبه 15 شهریور 91, 10:44 بعد از ظهر
سلام حمید رضا ممنون از مطالب خوبت
دوتا پیشنهاد دارم
اول اینکه امضای شما خیلی طولانیه یه مقدار برای خوندن پست هایی که پشت سر هم می زنی مشکل درست می کنه به نظرم اگه کوتاهش کنی بهتره یا چند بیت گزینش کن یا فونتش کوچکتر کن البته فقط پیشنهاده
دوم منابع هر پست تو همون پست بزن بالاخص اینکه چند تا پست هستش فکر کنم اگر هر منبعی اخر همون پست بزنی خیلی بهتره
بازم ممنون از مطالب زیبای شما
من واقعا استفاده کردم

hamid reza
چهارشنبه 15 شهریور 91, 10:46 بعد از ظهر
ممنون حتما عمل میکنم