PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معجزاتی زیبا از امام هادی(ع)



asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:11 بعد از ظهر
بهتر بودن دختر از پسر:

ايوب بن نوح مى‏گويد: زن يحيى بن زكريا حامله بود. يحيى به أبو الحسن- عليه السّلام- نوشت كه دعا كند تا خداوند براى او پسرى عطا نمايد.
حضرت در جواب نوشت: چه بسا دخترى كه بهتر از پسر است. بعد از آن همسرش دختر زاييد.
ايوب بن نوح مى‏گويد: جعفر بن عبد الواحد، قاضى كوفه بود و مرا اذيت مى‏كرد. از اذيت او به ابو الحسن- عليه السّلام- نوشتم و شكايت كردم.
حضرت در جوابم نوشت: تا دو ماه ديگر عزل مى‏شود. همان طور هم شد. و من از آزار او راحت شدم.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:14 بعد از ظهر
دعا قبل از درخواست‏

4- ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد و زندگيش تلخ گشت. روزى پيش ابو على فهرى آمده و از حالش شكايت كرد.
ابو على به او گفت: خوب است بروى و از امام على النقى- عليه السّلام- بخواهى تا تو را دعا كند.اميدوارم خداوند به بركت دعاى او شفايت دهد.
آن مرد رفت و سر راه امام- عليه السّلام- نشست. وقتى كه حضرت از خانه متوكل(لعنة الله علیه) برمى ‏گشت، برخاست تا از حضرت التماس دعا كند.
حضرت با دستش اشاره كرد و سه بار فرمود: كنار برو. خداوند تو را عافيت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نكرد كه نزديك حضرت برود. وقتى كه ابو على را ديد و جريان را به او گفت، ابو على گفت: قبل از اينكه از او بخواهى تو را دعا كرده است. برو كه به زودى خوب خواهى شد.
آن مرد به خانه‏اش رفت و شب خوابيد. هنگامى كه صبح شد، اثرى از آن مرض در بدنش نديد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:18 بعد از ظهر
رسوائى متوكل‏:

زرّافه، دربان متوكل مى‏گويد: از هندوستان مرد شعبده بازى نزد متوكل آمد. و متوكل، شعبده بازى را خيلى دوست مى‏داشت. و اين شخص در فن خويش، خيلى ماهر بود. متوكل خواست امام على النقى- عليه السّلام- را شرمنده سازد. به مرد شعبده‏باز گفت: اگر بتوانى او را خجل سازى، هزار دينار به تو مى‏دهم! زرّافه مى‏گويد: متوكل دستور داد نانهاى نازك و سبكى بپزند و آنها را بر سر سفره بگذارند. و مرا نيز كنار سفره نشاند. و امام- عليه السّلام- را هم براى غذا خوردن دعوت كرد. و طرف چپ حضرت، متّكايى بود كه تصوير شير بر آن بود.
شعبده‏باز هم روبروى متّكا نشست.
وقتى كه امام- عليه السّلام- دستش را به سوى نان دراز كرد، مرد شعبده‏باز كارى كرد كه نان به هوا پريد. دوباره امام- عليه السّلام- دست برد تا نان را بردارد، باز شعبده‏باز كار سابق خويش را تكرار نمود. و همه خنديدند.
در اين هنگام، حضرت دست خود را به تصوير شيرى كه در متّكا بود، زد و فرمود: اين مرد را بگير. ناگهان شير از متّكا پريد و مرد شعبده‏باز را دريد و خورد و به جاى سابق خويش برگشت. مردم از اين كار، حيران شدند. سپس امام برخاست.
متوكل گفت: خواهش مى‏كنم بنشين و اين مرد را برگردان.
حضرت فرمود: به خدا قسم! او ديگر بعد از اين ديده نخواهد شد. و رو به متوكل كرد و فرمود: آيا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط مى‏گردانى.
حضرت رفت و آن مرد، ديگر رؤيت نگرديد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:20 بعد از ظهر
فرجام قسم دروغ‏:

روايت شده است كه مردى از نزديكان امام على النقى- عليه السّلام- به نام «معروف» نزد آن حضرت رسيد و گفت: مى‏خواستم خدمت شما برسم اما اجازه نداديد.
حضرت فرمود: نمى‏دانستم كه تو آمده‏اى، بعد از رفتن شما به من خبر دادند. تو در باره من چيزهايى كه سزاوار نبوده است، گفته‏اى. آن مرد قسم خورد كه او چنين نگفته است! امام على النقى- عليه السّلام- فرمود: چون مى‏دانستم دروغ مى‏گويد لذا دعا كردم و گفتم: «خدايا! او به دروغ قسم مى‏خورد، پس از او انتقام بگير» سپس روز بعد آن مرد، مرد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:24 بعد از ظهر
احترام پرندگان براى امام (ع):

ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: متوكل در باغش يك ساختمانى داشت كه در آن از انواع مختلف پرندگان نگهدارى مى‏كرد. و اين پرندگان، زياد سر و صدا مى‏كردند. روز بار عام، آنجا مى‏رفت و متوكل بخاطر صداى پرندگان، چيزى از سخنانى كه به او مى‏گفتند، نمى‏شنيد و كسى هم صداى او را نمى‏شنيد. ولى هنگامى كه امام على النقى- عليه السّلام- مى ‏آمد، تمام پرندگان ساكت مى‏شدند.
و هيچ صدايى از آنها شنيده نمى‏شد. وقتى كه حضرت از آن مجلس بيرون مى‏رفت، دوباره پرندگان شروع به سر و صدا مى‏كردند. و متوكل چند كبك داشت. لذا مى‏ آمد در جاى بلندى مى‏ نشست و آنها را به جان هم مى‏انداخت. و از به هم پريدن و جنگ آنها لذّت مى‏برد! وقتى كه امام- عليه السّلام- وارد مى‏شد، كبكها سر جاى خود مى‏ نشستند و هيچ حركتى نمى‏ كردند. تا اينكه حضرت بر مى‏گشت، دوباره شروع به دعوا مى كردند

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:30 بعد از ظهر
داروى شفابخش امام (ع):

محمّد بن على روايت مى‏كند كه: زيد بن على گفت: مريض شدم و هنگام شب، پزشك بالاى سرم آمد و دارويى را به من سفارش كرد و گفت: هر روز فلان مقدار از آن را بخور. چون شب بود، نتوانستم آن دارو را به دست آورم و به محض اينكه پزشك از در خارج شد، خادم امام على النقى- عليه السّلام- وارد شد و كيسه‏اى داشت كه همان دارو را آورده بود. به من گفت: امام- عليه السّلام- به تو سلام رساند و فرمود: روزى فلان مقدار از اين دارو را بخور.
زيد مى‏گويد: من هم به دستور حضرت عمل كردم و خوب شدم‏

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:34 بعد از ظهر
پيشگويى امام على النقى (ع):

خيران اسباطى روايت مى‏كند كه: به مدينه آمدم و خدمت امام على النقى- عليه السّلام- رسيدم. از من پرسيد: واثق « واثق خليفه عباسى و فرزند معتصم بود. » چه مى‏كند؟
گفتم: در صحت و عافيت است.
فرمود: جعفر ((جعفر، همان متوكل است كه بعد از واثق با او بيعت شد.)) چه مى‏كند؟
گفتم: در بدترين حالت، در زندان بسر مى‏برد.
فرمود: ابن زيّات ((او محمّد بن عبد الملك زيّات است كه وزير معتصم، واثق و متوكل بود و بعدا متوكل او را به قتل رساند.)) چگونه بود؟
گفتم: فرمان، فرمان او بود. و من ده روز است كه از آنجا خارج شده‏ام.
حضرت فرمود: واثق مرد و متوكل به جاى او نشست، و ابن زيّات را نيز كشته است.
گفتم: كى و چه وقت؟
فرمود: بعد از شش روز از خارج شدن تو. و همين گونه هم واقع شده بود (( متوكل، ابن زيّات را بعدها كشت. و شايد منظور امام اين باشد كه بالاخره ابن زيّات به دست متوكل كشته مى‏شود ))

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:39 بعد از ظهر
تعبير خواب احمد بن عيسى‏:

احمد بن عيسى كاتب، روايت مى‏كند كه: پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- را در خواب ديدم، مثل اينكه در اطاقم خوابيده بود. و كأنه يك مشت خرما- كه تعدادش 25 عدد بود- به من داد. بعد از آن، چيزى نگذشت كه خدمت على النقى- عليه السّلام- رسيدم. با حضرت، راهنمايى بود كه در منزل من اسكانش داده بود. و اين خادم هر روز كسى را مى‏فرستاد و از من علف مى‏گرفت. روزى به من گفت: چقدر به تو بدهكارم.
گفتم: از شما قيمتش را نمى‏ خواهم.
گفت: دوست دارى نزد اين علوى (امام) برويم و به او سلام كنيم؟
گفتم: بدم نمى‏آيد. پس بر او وارد شديم و سلام كرديم و به او گفتم: در اين شهر، شما ياران و دوستداران زيادى داريد، اگر دستور بدهيد احضارشان مى‏كنم.
حضرت فرمود: لازم نيست اين كار را بكنيد.
گفتم: نزد ما خرما زياد است. اگر اجازه بدهيد مقدارى خدمت شما بياورم.
فرمود: اگر بياورى هم به ما نمى‏رسد. ولى به اين راهنما بده تا براى ما بياورد.
من هم انواع مختلف خرما را به او دادم تا نزد امام ببرد و خودم نيز يك نوع خوبش را انتخاب كردم و در جيبم گذاشتم. و يك بشقاب هم كره برداشتم و آمدم. راهنما به من گفت: دوست دارى پيش امامت بروى؟
گفتم: آرى. رفتيم و بر امام- عليه السّلام- وارد شديم. ديدم مقابلش از آن خرمايى كه توسط راهنما فرستاده بودم، قرار دارد. من هم خرما و كره‏اى كه با خودم آورده بودم، بيرون آوردم و نزدش گذاشتم. از آن خرما يك مشت برداشت و به من داد و فرمود: اگر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بيشتر داده بود، من هم بيشتر مى‏دادم. وقتى خرما را شمردم، همان قدر بود كه در خواب ديده بودم، نه كم و نه زياد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:43 بعد از ظهر
ناكامى متوكل در قتل امام (ع):

ابن اورمه مى‏گويد: در زمان خلافت متوكل، به سامرّا رفتم و بر سعيد حاجب، وارد گشتم. و اين هنگامى بود كه متوكل، امام على النقى- عليه السّلام- را به او سپرده بود تا بكشد. وقتى كه وارد شدم به من گفت: مى‏خواهى خدايت را ببينى؟ گفتم: سبحان اللَّه! خداى من كسى است كه چشمها نمى‏توانند او را ببينند.
گفت: منظورم كسى است كه خيال مى‏كنيد امام شماست! گفتم: اكراهى ندارم.
گفت: دستور دارم كه او را به قتل برسانم. و من فردا اين كار را خواهم كرد.
الآن پيك، نزد اوست وقتى كه بيرون آمد تو نزد او برو. چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من گفت: وارد شو. به جايى كه امام- عليه السّلام- در آن زندانى بود وارد شدم، ديدم در آنجا قبرى كنده‏اند. سلام نمودم و زياد گريه كردم.
حضرت فرمود: براى چه گريه مى‏كنى؟
گفتم: از آنچه مى‏بينم.
فرمود: بخاطر اين گريه نكن؛ چون آنها نمى‏توانند اين كار را بكنند. از فرمايش امام- عليه السّلام- قلبم آرام گرفت.
سپس فرمود: او بيشتر از دو روز زنده نمى‏ماند تا اينكه خداوند خون او و رفيقش را كه ديدى، مى‏ريزد.
راوى مى‏گويد: به خدا قسم! بيشتر از دو روز نگذشت كه آن دو نفر كشته شدند.
آنگاه سخن پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- را كه فرموده بود: «با روزگار، عداوت نكنيد تا با شما عداوت كند» را به امام گفتم.
حضرت فرمود: آرى. سخن رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- تأويل دارد؛ اما روز شنبه پس رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- است. و روز يك شنبه، امير المؤمنين، و دوشنبه، امام حسن و امام حسين، و سه‏شنبه، على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد، و چهارشنبه، موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و من [على بن محمّد]، و پنجشنبه فرزندم حسن- عليه السّلام- و جمعه، قائم ما اهل بيت- عليهم السّلام- است.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:45 بعد از ظهر
آرزوى انگشترى از امام (ع):

ابو محمّد طبرى مى‏گويد: آرزو داشتم انگشترى از امام على النقى- عليه السّلام- نزد من باشد. ناگهان نصر؛ خادم امام- عليه السّلام- دو درهم براى من آورد. من از آن دو درهم انگشترى ساختم و به دستم نمودم. سپس به مجلسى وارد شدم كه آنجا شراب مى‏نوشيدند. به من هم اصرار كردند تا اينكه يك پيمانه يا دو پيمانه از آن را نوشيدم. انگشتر به انگشتم تنگ بود و نمى‏توانستم براى وضو آن را بچرخانم. وقتى كه صبح شد، آن انگشتر را گم كرده بودم. از اين رو متوجه شدم و توبه نمودم‏.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 04:46 بعد از ظهر
شيوه پاسخ به سؤالات‏:

محمّد بن فرج مى‏گويد: امام على النقى- عليه السّلام- به من گفت:
هر گاه سؤالى براى تو پيش آمد، آن را بنويس و زير سجّاده‏ات قرار بده. و بعد از يك ساعت آن را بيرون بياور و در آن نگاه كن.
راوى مى‏گويد: اين كار را كردم، وقتى كه كاغذ را از زير سجّاده در آوردم، جواب سؤال را در آن نوشته يافتم.

mahdi11
دوشنبه 27 بهمن 99, 01:10 بعد از ظهر
👌فضیلتی از حضرت امام هادی علیه السلام ...

▪️فی بصائر الدرجات: حدّثنا الحسین بن محمّد، عن المعلّی، عن أحمد بن محمّد بن عبداللَّه، عن محمّد بن یحیی، عن صالح بن سعید قال: دخلت علی أبی الحسن علیه السلام فقلت: جعلت فداک فی کلّ الاُمور أرادوا إطفاء نورک والتقصیر بک، حتّی أنزلوک هذا الخان الأشنع ، خان الصعالیک ! فقال: هاهنا أنت یابن سعید . ثمّ أومأ بیده فقال: اُنظر فنظرت فإذا بروضات أنقات ، وروضات ناضرات فیهنّ خیرات عطرات، وولدان کأ نّهنّ اللؤلؤ المکنون، وأطیارٌ وظباءٌ وأنهارٌ تفور فحار بصری والتمع وحسرت عینی فقال: حیث کنّا فهذا لنا عتید ولسنا فی خان الصعالیک

🔸صفّار رحمه الله در كتاب «بصائر الدرجات» از صالح بن سعيد نقل كرده است كه گفت: خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيدم هنگامى كه متوكّل لعنت الله علیه آن حضرت را به سامراء دعوت كرده بود و در جاى نامناسبى منزل داده بود - به آن حضرت عرض كردم: فدايت شوم، اينها در همه امور قصد دارند نور فروزان شما را خاموش كنند و در حق شما كوتاهى كنند تا آنجا كه شما را در اين كاروانسراى بسيار زشت كه جاى فقيران و فرومايگان مى باشد ساكن نموده اند. امام عليه السلام فرمودند: تو در اين پايه از معرفت ما هستى و خيال مى كنى اين امور از قدر و منزلت ما مى كاهد. سپس با دست اشاره نمود و فرمود: نگاه كن چه مى بينى؟ چون نگاه كردم باغ هاى زيبا منظر و پر طراوتى مشاهده كردم كه در آن زنان نيكوكار خوش بو و نونهالانى كه همچون مرواريدى در پوشش بودند، و پرندگان زيبا و آهوهاى خوش خط و خال و نهرهاى جارى وجود داشت، ديدن اين منظره مرا به حيرت انداخت و چشمانم را خيره نمود. امام عليه السلام فرمودند: ما هر كجا باشيم چنين موقعيتى داريم و در حقيقت در «خان صعاليك» كه جايگاه فقيران و فرومايگان است نخواهيم بود.

📚بصائر الدرجات: ۴۰۶ ح ۷، كافى: ۴۹۸/۱ ح۲
📚 إعلام الورى: ۳۶۵
📚بحار الأنوار: ۱۳۲/۵۰ ح ۱۵ و علاّمه بزرگوار مجلسى رحمه الله شرح طولانى در ذيل اين حديث بيان فرموده است، به آنجا مراجعه كنيد.
📚مناقب ابن شهراشوب: ۴۱۱/۴،
📚كشف الغمّة: ۳۸۳/۲،
📚مدينة المعاجز: ۴۲۱/۷ ح۴
📚 الإختصاص: ۳۲۴، الإرشاد: ۳۲۴.

mahdi11
دوشنبه 27 بهمن 99, 01:11 بعد از ظهر
👌با عنایت حضرت امام هادی جل مقامه ...

▪️فی المناقب والخرائج: جعفر الفزاری، عن أبی هاشم الجعفری قال: دخلت علی أبی الحسن علیه السلام فکلّمنی بالهندیّة، فلم اُحسن أن أردَّ علیه وکان بین یدیه رکوة ملأ حصا، فتناول حصاة واحدة ووضعها فی فیه ومصّها ملیّاً، ثمّ رمی بها إلیّ فوضعتها فی فمی، فواللَّه ما برحت من عنده حتّی تکلّمت بثلاثة وسبعین لساناً أوّلها الهندیّة.

🔸ابن شهر آشوب رحمه الله در كتاب «مناقب» و قطب راوندى رحمه الله در كتاب «خرائج» از ابوهاشم جعفرى نقل كرده اند كه گفت: خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم، آن حضرت با من به زبان هندى سخن گفت، و من نتوانستم به خوبى پاسخ دهم در پيش روى آن حضرت سطل كوچكى بود كه پر از سنگريزه بود.
امام عليه السلام يكى از آن سنگريزه*ها را برداشت و در دهان مبارك خود نهاد و قدرى آن را مكيد، و سپس آن را به من مرحمت فرمود و من آن را در دهانم گذاشتم، بخدا قسم از نزد آن حضرت برنخاستم مگر اينكه با هفتاد و سه لغت مى توانستم سخن بگويم كه يكى از آنها هندى بود.

📚الخرائج: ۶۷۳/۲ ح۲
📚مناقب ابن شهراشوب: ۴۰۸/۴
📚 إعلام الورى: ۳۶۰
📚 بحار الأنوار: ۱۳۶/۵۰ ح ۱۷
📚 كشف الغمّة: ۳۹۷/۲
📚مدينة المعاجز: ۴۵۱/۷ ح ۳۴.

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 08:11 بعد از ظهر
▪️[إعلام الوری] السَّیِّدُ أَبُو طَالِبٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَیْنِ الْحُسَیْنِیُّ الْجُرْجَانِیُّ عَنْ وَالِدِهِ الْحُسَیْنِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ أَبِی الْحُسَیْنِ طَاهِرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْجَعْفَرِیِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَیَّاشٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ یَعْقُوبَ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ أَحْمَدَ الْمَالِکِیِّ عَنْ أَبِی هَاشِمٍ الْجَعْفَرِیِّ قَالَ: کُنْتُ بِالْمَدِینَةِ حَتَّی مَرَّ بِهَا بغا أَیَّامَ الْوَاثِقِ فِی طَلَبِ الْأَعْرَابِ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ أَخْرِجُوا بِنَا حَتَّی نَنْظُرَ إِلَی تَعْبِئَةِ هَذَا التُّرْکِیِّ فَخَرَجْنَا فَوَقَفْنَا فَمَرَّتْ بِنَا تَعْبِئَتُهُ فَمَرَّ بِنَا تُرْکِیٌّ فَکَلَّمَهُ أَبُو الْحَسَنِ علیه السلام بِالتُّرْکِیَّةِ فَنَزَلَ عَنْ فَرَسِهِ فَقَبَّلَ حَافِرَ دَابَّتِهِ قَالَ فَحَلَّفْتُ التُّرْکِیَّ وَ قُلْتُ لَهُ مَا قَالَ لَکَ الرَّجُلُ قَالَ هَذَا نَبِیٌّ قُلْتُ لَیْسَ هَذَا بِنَبِیٍّ قَالَ دَعَانِی بِاسْمٍ سُمِّیتُ بِهِ فِی صِغَرِی فِی بِلَادِ التُّرْکِ مَا عَلِمَهُ أَحَدٌ إِلَّا السَّاعَةَ

🔸️ابو هاشم جعفری می* گوید : در مدینه بودم که بغاء (یکی از سپهداران متوکل) در عهد واثق عباسی در جستجوی اعراب لشکر به مدینه رسید ، حضرت هادی علیه السّلام فرمود : برویم ببینیم این سپهدار ترک چگونه صف آرایی کرده ، بیرون شدیم و ایستادیم تا سپاه آمد ، مردی از ترک ها از کنار ما گذشت ، حضرت هادی علیه السلام با او به زبان ترکی صحبت کرد ، مرد ترک از اسب پیاده شد و سُم مرکب سواری امام را بوسید ؛ من او را قسم دادم که این مرد به تو چه گفت؟ از من پرسید ، این مرد پیامبر است؟ گفتم : نه ، گفت : مرا به نامی صدا زد که در کودکی در سرزمین ترک آن نام را بر من گذاشته بودند و کسی تا این ساعت از آن نام اطلاع نداشت.

📚بحارالانوار، جلد ۵۰، ص ۱۲۴

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 08:12 بعد از ظهر
▪️حَدَّثَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَهْلِ أَصْفَهَانَ مِنْهُمْ أَبُو اَلْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ اَلنَّصْرِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلَوِيَّةَ قَالُوا: كَانَ بِأَصْفَهَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ عَبْدُ اَلرَّحْمَنِ وَكَانَ شِيعِيّاً قِيلَ لَهُ مَا اَلسَّبَبُ اَلَّذِي أَوْجَبَ عَلَيْكَ بِهِ اَلْقَوْلَ بِإِمَامَةِ عَلِيٍّ اَلنَّقِيِّ دُونَ غَيْرِهِ مِنْ أَهْلِ اَلزَّمَانِ. قَالَ شَاهَدْتُ مَا أَوْجَبَ ذَلِكَ عَلَيَّ وَذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ رَجُلاً فَقِيراً وَ كَانَ لِي لِسَانٌ وَ جُرْأَةٌ فَأَخْرَجَنِي أَهْلُ أَصْفَهَانَ سَنَةً مِنَ اَلسِّنِينَ مَعَ قَوْمٍ آخَرِينَ إِلَى بَابِ اَلْمُتَوَكِّلِ مُتَظَلِّمِينَ.فَكُنَّا بِبَابِ اَلْمُتَوَكِّلِ يَوْماً إِذْ خَرَجَ اَلْأَمْرُ بِإِحْضَارِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَقُلْتُ لِبَعْضِ مَنْ حَضَرَ مَنْ هَذَا اَلرَّجُلُ اَلَّذِي قَدْ أُمِرَ بِإِحْضَارِهِ. فَقِيلَ هَذَا رَجُلٌ عَلَوِيٌّ تَقُولُ اَلرَّافِضَةُ بِإِمَامَتِهِ ثُمَّ قِيلَ وَ يُقَدَّرُ أَنَّ اَلْمُتَوَكِّلَ يُحْضِرُهُ لِلْقَتْلِ فَقُلْتُ لاَ أَبْرَحُ مِنْ هَاهُنَا حَتَّى أَنْظُرَ إِلَى هَذَا اَلرَّجُلِ أَيُّ رَجُلٍ هُوَ. قَالَ فَأَقْبَلَ رَاكِباً عَلَى فَرَسٍ وَ قَدْ قَامَ اَلنَّاسُ يَمْنَةَ اَلطَّرِيقِ وَ يَسْرَتِهِ صَفَّيْنِ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ فَلَمَّا رَأَيْتُهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِي قَلْبِي فَجَعَلْتُ أَدْعُو لَهُ فِي نَفْسِي بِأَنْ يَدْفَعَ اَللَّهُ عَنْهُ شَرَّ اَلْمُتَوَكِّلِ فَأَقْبَلَ يَسِيرُ بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى عُرْفِ دَابَّتِهِ لاَ يَنْظُرُ يَمْنَةً وَ لاَ يَسْرَةً وَ أَنَا دَائِمُ اَلدُّعَاءِ لَهُ فَلَمَّا صَارَ بِإِزَائِي أَقْبَلَ إِلَيَّ بِوَجْهِهِ وَقَالَ اِسْتَجَابَ اَللَّهُ دُعَاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمُرَكَ وَ كَثَّرَ مَالَكَ وَوُلْدَكَ.قَالَ فَارْتَعَدْتُ مِنْ هَيْبَتِهِ وَ وَقَعْتُ بَيْنَ أَصْحَابِي فَسَأَلُونِي وَهُمْ يَقُولُونَ مَا شَأْنُكَ فَقُلْتُ خَيْرٌ وَلَمْ أُخْبِرْهُمْ بِذَلِكَ. فَانْصَرَفْنَا بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَصْفَهَانَ فَفَتَحَ اَللَّهُ عَلَيَّ اَلْخَيْرَ بِدُعَائِهِ وَ وُجُوهاً مِنَ اَلْمَالِ حَتَّى أَنَا اَلْيَوْمَ أُغْلِقُ بَابِي عَلَى مَا قِيمَتُهُ أَلْفُ أَلْفِ دِرْهَمٍ سِوَى مَا لِي خَارِجَ دَارِي وَ رُزِقْتُ عَشَرَةً مِنَ اَلْأَوْلاَدِ وَقَدْ بَلَغْتُ اَلْآنَ مِنْ عُمُرِي نَيِّفاً وَ سَبْعِينَ سَنَةً وَأَنَا أَقُولُ بِإِمَامَةِ هَذَا اَلَّذِي عَلِمَ مَا فِي قَلْبِي وَ اِسْتَجَابَ اَللَّهُ دُعَاءَهُ فِيَّ وَ لِي.

🔸جماعتى از اصفهانی ها از جمله احمد بن نصر و محمّد بن علويه مى*گويند:در اصفهان يک نفر شيعه به نام«عبد الرحمن»بود به او گفتند چه چيز باعث شد كه تو از ميان مردم،فقط** به امامت امام على النقى قائل شدى*؟گفت:چيزى را از وى مشاهده كردم كه موجب شد به امامت او قائل شوم.من مردى فقير اما با جرأت و سخن*دان بودم.سالى اهل اصفهان شكايتى داشتند و مرا با عده*اى به سوى متوكل روانه كردند.رفتيم و به آنجا رسيديم.روزى نزد درب قصر متوكل بوديم كه دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار كنند.از كسانى كه آنجا بودند پرسيدم:اين شخصى كه دستور صادر شده كه آن را بياورند،كيست*؟گفته شد:مردى علوى است كه رافضى*ها مى*گويند:او«امام»است. بعد گفتند شايد متوكل او را احضار مى*كند تا به قتلش برساند. با خود گفتم:از اينجا نمى*روم تا ببينم اين شخصى را كه مى*آورند كيست.ناگهان ديدم سوار بر اسب مى*آيد،و مردم نيز طرف راست و چپ او ايستاده*اند.و او را نظاره مى*كنند. وقتى كه او را ديدم محبتش در قلبم افتاد.و پيوسته دعا مى*كردم كه خدا شرّ متوكل را از او دفع نمايد. همين طور از ميان مردم عبور مى*نمود و به چپ و راست نگاه نمى*كرد،فقط** چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود.و من هم پيوسته براى او دعا مى*كردم.هنگامى كه مقابل من رسيد،رو به من كرد و فرمود:خدا دعايت را اجابت كند و عمرت را طولانى نمايد و ثروت و فرزندت را زياد گرداند. عبد الرحمن مى*گويد:در اين هنگام،از هيبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در ميان رفقايم بر زمين افتادم.به من گفتند:تو را چه شده است*؟ گفتم:خير است. و به آنها چيزى از ماجرا نگفتم. بعد از آن به اصفهان برگشتيم.و خدا به بركت دعاى او درهاى نيكبختى را به رويم گشود.و ثروتمند شدم تا حدى كه امروز، ثروت درون خانه*ام،بالغ بر هزار هزار(یک ميليون)درهم مى*شود، به غير از ثروتى كه در خارج خانه دارم. و خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اكنون هفتاد سال و اندى از عمرم مى*گذرد. آرى،من به امامت شخصى قائلم كه از قلبم خبر داد و خدا دعايش را در مورد من اجابت كرد.

📚الخرائج والجرائح ج۱ص۳۹۲

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 08:13 بعد از ظهر
👌پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن ، چون متوكل بعد از سه روز مى* ميرد و يا كشته مى* شود ...

▪️... فَلَمَّا خَلَوْتُ بِنَفْسِي تَفَكَّرْتُ وَ قُلْتُ مَا يَضُرُّنِي أَنْ آخُذَ بِالْحَزْمِ فَإِنْ كَانَ مِنْ هَذَا شَيْءٌ كُنْتُ قَدْ أَخَذْتُ بِالْحَزْمِ وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَمْ يَضُرَّنِي ذَلِكَ قَالَ فَرَكِبْتُ إِلَى دَارِ اَلْمُتَوَكِّلِ فَأَخْرَجْتُ كُلَّ مَا كَانَ لِي فِيهَا وَ فَرَقْتُ كُلَّ مَا كَانَ فِي دَارِي إِلَى عِنْدِ أَقْوَامٍ أَثِقُ بِهِمْ وَ لَمْ أَتْرُكْ فِي دَارِي إِلاَّ حَصِيراً أَقْعُدُ عَلَيْهِ. فَلَمَّا كَانَتِ اَللَّيْلَةُ اَلرَّابِعَةُ قُتِلَ اَلْمُتَوَكِّلُ وَ سَلِمْتُ أَنَا وَ مَالِي فَتَشَيَّعْتُ عِنْدَ ذَلِكَ وَ صِرْتُ إِلَيْهِ وَ لَزِمْتُ خِدْمَتَهُ وَ سَأَلْتُهُ أَنْ يَدْعُوَ لِي وَ تَوَلَّيْتُهُ حَقَّ اَلْوَلاَيَةِ.

🔸زرّافه مى* گويد : متوكل خواست كه امام على النقى عليه السّلام براى «يوم السّلام» برود ، اما وزيرش گفت : اين به ضرر تو تمام مى* شود. متوكل گفت : بايد برود. وزير گفت : اگر ناچار بايد برود ، پس دستور بده بزرگان و اشراف و فرماندهان نيز با او باشند تا مردم گمان نكنند كه تنها او را فرستاده*اى. زرّافه مى* گويد : وقتى كه امام رفت و «يوم السّلام» را انجام داد ، به دهليز آمد. چون فصل تابستان بود ، عرق نموده بود. آنجا او را ملاقات كردم و نشستيم و عرقش را با دستمال پاک كردم. سپس گفتم : از پسر عمويت ناراحت نباش ، او تنها تو را نفرستاده است. حضرت فرمود : از اين بگذر. و اين آيۀ شريفه را تلاوت نمود : «تَمَتَّعُوا فِي دٰارِكُمْ* ثَلاٰثَةَ* أَيّٰامٍ* ذٰلِكَ* وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ*». زرّافه مى* گويد : نزد من یک نفر معلّم شيعه بود كه زياد با او مزاح مى* كردم و به او رافضى مى* گفتم. هنگام عشا به منزل آمدم و به او گفتم : اى رافضى! اينجا بيا تا امروز چيزى را كه از امامتان شنيده* ام به تو بگويم. گفت : چه شنيده* اى*؟ آنچه را شنيده بودم به او گفتم. گفت : اى حاجب ! واقعا تو اين را از على النقى عليه السّلام شنيدى*؟ گفتم : آرى. گفت : چون تو ، به گردن من حق دارى ، پس نصيحتم را قبول كن. گفتم : بگو. گفت : اگر امام على النقى عليه السّلام اين را گفته است ، پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن. چون متوكل بعد از سه روز مى* ميرد و يا كشته مى* شود. زرّافه مى* گويد : از اين سخن او خشمگين شدم و به او ناسزا گفتم و بيرونش كردم. و او نيز خارج شد و رفت. وقتى كه با خودم خلوت كردم ، فكر نمودم و گفتم : چه ضررى دارد كه من احتياط** كنم. اگر چيزى واقع شد ، كه من اقدام كرده*ام ، و اگر واقع نشد ، باز ضررى ندارد. از اين رو سوار اسبم شدم و به خانۀ متوكل رفتم. و هر چه آنجا داشتم بيرون آوردم و اموالم را در خانه* هاى نزديكان مورد اطمينانم ، پخش كردم. و در خانه* ام فقط** حصيرى ماند كه روى آن مى* نشستم. وقتى كه شب چهارم شد ، متوكل كشته شد و بخاطر اين احتياط** ، خودم و اموالم محفوظ** مانديم ... بعد از آن ماجرا ، شيعه شدم و خدمت امام على النقى عليه السّلام رسيدم و پيوسته در خدمت او بودم. و از ايشان خواستم تا مرا دعا كند.

📚الخرائج و الجرائح ج ۱، ص ۴۰۱

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 08:14 بعد از ظهر
نقل شده از شخصی از أصحاب متوکّل عبّاسی که گفت ؛
مردی شعبده باز و چشم بند از هند آمده بود که کارهای خارق*العاده انجام میداد. متوکّل هم أهل این بازیگریها بود ، خواست إمام هادی علیه السّلام را خجالت زده کند.
به شعبده باز گفت اگر علیّ بن محمّد را سرافکنده کنی هزار دینار خالص به تو می*دهم. شعبده باز گفت نان های سبک و نازکی بیاور و روی سفره بگذار و مرا کنار او جای بده تا مقصد تو را عملی کنم.
متوکّل بدستور رفتار کرد و آن جناب را حاضر کرد ، و بر متکایی که داشت یا بر یکی از درها عکس شیری نقش بسته بود ، حضرت در جانب راست آن نشست و شعبده باز نیز بر جانب دیگر. هنگام غذا إمام هادی علیه السّلام دست برد که نانی بردارد أما با شعبده آن شخص ، نان از زمین به هوا بلند شد. بار دیگر إمام خواست نان دیگری بردارد که آن نان هم از سفره بلند شد و همه حضار در مجلس خندیدند. در این هنگام إمام هادی علیه السّلام دست خویش را به عکس روی پشتی زد و به نقش شیر روی پشتی فرمود این مرد را بگیر. در همان لحظه نقش شیر به صورت شیر درنده ای زنده شد و بیرون پرید و آن مرد را بلعید ، آن*گاه باز سر جای خودش قرار گرفت و مثل سابق به صورت نقشی درآمد. همگان متحیّر شدند. إمام هادی علیه السّلام برخاست تا از مجلس خارج شود. متوکّل گفت درخواست می کنم بنشینید ، و این مرد را دوباره برگردانید.
إمام فرمود سوگند به خدا دیگر او را نخواهی دید ، آیا دشمنان خدا را بر أولیاء خدا مسلّط می کنی؟! و از مجلس متوکّل خارج شد و از آن مرد شعبده باز دیگر اثری دیده نشد.

الخرائج والجرائح ۱ / ۴۰۰.


#إمام_هادی
#رجب_المرجب_۳

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 08:15 بعد از ظهر
* * ◼️در روز بسیار گرمی متوکل با فتح بن خاقان (وزیرش)، #سوار مرکب شد و حکم کرد که جمعی از امیران و علما و سادات و اشراف در رکابش #پیاده بروند و از جمله آنها #امام_هادی علیه‏*السلام بود!
*
😔حاجبِ متوکل می‏گوید: آن حضرت را مشاهده کردم که #پیاده می‏رفت و #خستگی زیادی می‏*کشید و #عرق از بدن مبارکش می‏*ریخت...

⁉️نزدیک رفتم و گفتم:
ای فرزند رسول خدا! خسته شده*اید؟
حضرت فرمود:
«هدف متوکل از این کارها، سبک کردن من است، ولیکن حرمت بدن من نزد خدا، کمتر از #ناقه_صالح پیامبر نیست!»

◾️وقتی به خانه برگشتم، این قصه را برای معلمِ فرزندان خود نقل کردم.
او گفت: متوکل سه روز دیگر #هلاک می‏*شود.
گفتم: از کجا فهمیدی؟!
گفت: برای آنکه حق تعالی در قصه‏*ی قوم صالح فرموده است:
﴿*تمتعوا فی دارکم ثلاثة ایام.۱﴾
و آنها بعد از پی کردن ناقه، سه روز بعد هلاک شدند و منظور امام هم این بوده است.

💰وقتی این سخن را شنیدم، گفتم پس بهتر است احتیاط کنم؛ لذا اموال خود را پراکنده کردم و منتظر ماندم ببینم چه می*شود.

🔴روز سوم شد؛ منتصر فرزند متوکل، با جمعی به متوکل حمله کردند او را کشتند.

💡بعد از مشاهده‏ ی این حال، به امامت حضرت اعتقاد پیدا کردم و به خدمت ایشان رفتم و آن*چه میان من و آن معلم گذشته بود را عرض نمودم.
⚫️ امام هادی علیه ‏السلام فرمود: «معلم راست گفت؛ من در آن روز بر او #نفرین کردم و حق تعالی دعای مرا #مستجاب گردانید.۲»


📚۱. سوره هود/۶۵؛
📚۲. الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۴۰۲؛
امالی طوسی، ص ۲۷۶، ح ۶۷.

mahdi11
شنبه 16 بهمن 00, 11:49 بعد از ظهر
👌شفای بیماری که مبتلا به برص بود ، قبل از اینکه از امام هادی علیه السلام بخواهد برای او دعا کند ...

▪️ وَ مِنْهَا : مَا قَالَ أَبُو هَاشِمٍ اَلْجَعْفَرِيُّ : إِنَّهُ ظَهْرَ بِرَجُلٍ مِنْ أَهْلِ سُرَّمَنْرَأَى بَرَصٌ فَتَنَغَّصَ عَلَيْهِ عَيْشُهُ فَجَلَسَ يَوْماً إِلَى أَبِي عَلِيٍّ اَلْفِهْرِيِّ فَشَكَا إِلَيْهِ حَالَهُ فَقَالَ لَهُ لَوْ تَعَرَّضْتَ يَوْماً لِأَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسَأَلْتَهُ أَنْ يَدْعُوَ لَكَ لَرَجَوْتُ أَنْ يَزُولَ عَنْكَ. فَجَلَسَ يَوْماً فِي اَلطَّرِيقِ وَقْتَ مُنْصَرَفِهِ مِنْ دَارِ اَلْمُتَوَكِّلِ فَلَمَّا رَآهُ قَامَ لِيَدْنُوَ مِنْهُ فَيَسْأَلَهُ ذَلِكَ فَقَالَ لَهُ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ وَ أَشَارَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ وَ أَشَارَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ تَنَحَّ عَافَاكَ اَللَّهُ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ. فَرَجَعَ اَلرَّجُلُ وَ لَمْ يَجْسُرْ أَنْ يَدْنُوَ مِنْهُ وَ اِنْصَرَفَ فَلَقِيَ اَلْفِهْرِيَّ فَعَرَّفَهُ اَلْحَالَ وَ مَا قَالَ فَقَالَ قَدْ دَعَا لَكَ قَبْلَ أَنْ تَسْأَلَ فَامْضِ فَإِنَّكَ سَتُعَافَى. فَانْصَرَفَ اَلرَّجُلُ إِلَى بَيْتِهِ فَبَاتَ تِلْكَ اَللَّيْلَةَ فَلَمَّا أَصْبَحَ لَمْ يَرَ عَلَى بَدَنِهِ شَيْئاً مِنْ ذَلِكَ.

🔸ابو هاشم جعفرى مى* گويد : در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد و زندگيش تلخ گشت. روزى پيش ابو على فهرى آمده و از حالش شكايت كرد. ابو على به او گفت : خوب است بروى و از امام على النقى-عليه السّلام- بخواهى تا تو را دعا كند. اميدوارم خداوند به بركت دعاى او شفايت دهد. آن مرد رفت و سر راه امام-عليه السّلام-نشست. وقتى كه حضرت از خانۀ متوكل بر مى* گشت ، برخواست تا از حضرت التماس دعا كند. حضرت با دستش اشاره كرد و سه بار فرمود : كنار برو. خداوند تو را عافيت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نكرد كه نزدیک حضرت برود. وقتى كه ابو على را ديد و جريان را به او گفت ، ابو على گفت : قبل از اينكه از او بخواهى تو را دعا كرده است. برو كه به زودى خوب خواهى شد. آن مرد به خانه* اش رفت و شب خوابيد. هنگامى كه صبح شد ، اثرى از آن مرض در بدنش نديد.

📚الخرائج و الجرائح ج ۱، ص ۳۹۹