چون عبدالله اصرار ورزید، پینه دوز جواب داد: برای دیدار و خداحافظی به منزل همسایه رفته بودم. از مطبخ بوی کباب میآمد.... گرچه گرسنه نبودم، ولی فکر کردم مرا برای صرف غذا دعوت میکنند. اما حس کردم که دوست همسایه مضطرب بود و مغشوش و قصد دعوت مرا نداشت. بعد از قدری تردید همسایه گفت:عذر میخواهم که نمیتوانم شما را برای صرف شام دعوت کنم و در ادامه گفت:ما سه روزی بود که در گرسنگی بسر میبردیم، تا اینکه من دیگر تاب و تحمّل دیدن درد گرسنگی در فرزندانم را نداشتم. از منزل در جستجوی غذا بیرون رفتم و در حال گشت لاشه الاغی مرده را دیدم. مقداری از گوشتش را بریده و از همسرم خواستم که قدری غذا برای بچّه ها آماده کند. بر ما این غذا در این حالت اضطرار حلال است ولی بر شما حلال نیست. بخاطر همین ما از دعوت شما معذوریم، ما را عفو کنید.پینه دوز در حالیکه اشک از چشمانش روان بود ادامه داد که چون چنین شنیدم، به خانه بازگشته و اندوختهء سه هزار دیناری خود را که با گرسنگی و زجر بعد از سالها برای سفر حج پس انداز کرده بودم برای همسایه برده و به او دادم، زیرا حس کردم کمک به همسایه در این وضعیّت از سفر حج من در این دوران سختی مهم تر بود.
عبدالله ابن مبارک که از شنیدن این ماجرا سخت متاثّر شده بود، با هیجان زیاد داستان خواب خود را برای پینه دوز تعریف کرد.