احتجاج-ترجمه جعفرى ج2 564 «احتجاج حضرت حجت امام قائم، مهدى منتظر، صاحب الزمان»«- صلوات الله عليه و على آبائه الطاهرين » ..... ص : 563
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج2، ص: 563
«احتجاج حضرت حجّت امام قائم، مهدى منتظر، صاحب الزّمان» «- صلوات اللَّه عليه و على آبائه الطّاهرين-»
341- سعد بن عبد اللَّه گويد: گرفتار يك ناصبى مذهب شدم كه در منازعه عقيدتى بسيار سخت گير بود، بارى پس از اتمام مناظره به من گفت: واى بر تو و بر يارانت! شما گروه رافضيان زبان به طعن مهاجرين و انصار مىگشائيد و منكر محبّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر ايشان هستيد، پس صدّيق كسى است كه بسبب سبقتش در اسلام فوق تمام صحابه است، مگر نمىدانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تنها بدين خاطر با او به غار رفت كه آنچه بر خود هراس داشت بر او نيز همان داشت، و نيز براى آنكه مىدانست او خليفه امّتش خواهد شد، و با اين كار خواست همان طور كه جان خود را حفظ مىكند او را نيز محافظت فرمايد، تا مبادا اوضاع و احوال دين پس از او مختل شود و اسلام منتظم باشد، و اينكه علىّ عليه السّلام را در فراش خود گماشت براى اين بود كه نيك مىدانست اگر او كشته شود اوضاع دين مختل نمىشود، چرا كه در ميان صحابه جايگزين او موجود است، و به هر جهت توجّهى به قتل او نكرد.
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج2، ص: 564
سعد گويد: من جوابهايى به اين كلام او دادم ولى مجابش نكرد.
سپس گفت: اى گروه رافضيان شما معتقديد كه اوّلى و دوم از أهل نفاق بودهاند، و در اثبات آن استدلال به شب عقبه مىكنيد.سپس به من گفت: بگو ببينم آيا اسلام آن دو از سر طوع و رغبت بود يا كراهت و اجبار؟ من نيز از پاسخ بدان احتراز نموده و در دل گفتم: اگر بگويم از سر طوع و رغبت بوده مىگويد: در اين صورت ممكن نيست كه ايمان آن دو از سر نفاق بوده باشد، و اگر بگويم از سر اكراه و اجبار بوده، كه در آن زمان هنوز اسلام نيرو و قوّتى نگرفته بود كه اسلام آن دو از سر زور و اجبار بوده باشد، پس بدون هيچ پاسخى از نزد اين فرد مخاصم مراجعت نمودم در حالى كه از غصّه نزديك بود جگرم پاره پاره شود، پس از آن دست به قلم برده و در طومارى اقدام به نوشتن بيش از چهل مسأله غامض و مشكلى كه جوابش را نمىدانستم نمودم، و با خود گفتم آن را از احمد بن اسحاق كه مصاحب مولايمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام است پرسش كنم، بهمين جهت بدنبال او رفتم ولى او رفته بود، من نيز بدنبال او رفته و در مكانى به او رسيدم، و حال خود را برايش باز گفتم.
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج2، ص: 565
به من گفت: با من به سامرّا بيا تا آن مسائل را از مولايمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بپرسيم.