سلام دوستان میخواستم براتون معجزات امام جواد رو بیان کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دوستان میخواستم براتون معجزات امام جواد رو بیان کنم
۱- شهادت عصا بر امامت :
قاضى یحیى بن اکثم که از دشمنان سرسخت اهل بیت و از گرفتاران در دام عجب علم و حریصان بر مقام و مال دنیا بود مى گوید:
روزى داخل شدم که قبر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله وسلم را زیارت کنم ، امام جواد علیه السلام را دیدم که با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره کردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : میخواهم چیزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنکه سؤ الت را بر زبان آورى مى گویم ، تو مى خواهى سؤ ال کنى ، امام کیست ؟
گفتم : آرى به خدا سوگند سؤ الم همین است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه یى بر این مدعا دارى ؟
در این هنگام عصایى که در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .
همانا مولاى من حجت خدا و امام این زمان است(۱).
۲- نجات همسایه :
على جریر مى گوید: در نزد امام جواد علیه السلام نشسته بودم ، گوسفندى از خانه امام گم شده بود یکى از همسایگان را به اتهام دزدى کشان کشان به پیش آن حضرت آوردند، فرمود: واى بر شما از همسایه ما دست بردارید، گوسفند را او ندزدیده الان گوسفند در فلان خانه است بروید و گوسفند را بگیرید. رفتند گوسفند را در همان خانه یافتند و صاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره کردند، اما او گوسفند یاد مى کرد که گوسفند را ندزدیده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر این شخص ستم کرده اید، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته ، آنگاه امام علیه السلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجویى و جبران خسارت لباشس مبلغى به او بخشیدند(۲)
۳- کرامت و درخت سدر:
شیخ مفید رحمه الله در ارشاد نقل مى کند، وقتى که حضرت جواد علیه السلام با همسرش فضل دختر ماءمون از بغداد به مدینه مراجعه مى فرمود به کوفه تشریف آوردند مردم او را مشایعت مى کردند. موقع غروب به خانه مسیب رسید در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدرى بود که هنوز میوه نیاورده بود، امام کوزه آبى خواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند. در رکعت اول سوره حمد و اذا جاءنصرالله خواند و در رکعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پیش از رکوع قنوت گرفت ، پس رکعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت ، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقیب خواند و دو سجده شکر به جاى آورد و از مسجد بیرون آمد زمانیکه به کنار درخت سدر رسید مردم دیدند که آن درخت میوه داد و از این جریان شگفت زده شدند از میوه آن درخت خوردند، میوه اش هسته ندارد آنگاه امام علیه السلام را تودیع نمودند(۳)
۴- وقوع زلزله با دعاى امام جواد علیه السلام :
قطب رواندى نقل کرده : معصتم امام جواد علیه السلام را به بغداد دعوت کرد و دنبال بهانه اى بود که آن حضرت را مورد شکنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرا را خواست و گفت استشهادى تهیه کنید که محمد تقى علیه السلام قصد خروج و قیام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء کنند، پرونده سازى شروع و استشهاد تنظیم گردید، وقتى به اصطلاح قضایى پرونده تکمیل و کیفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند که امام را احضار کرده و به او بگویند شما قصد شورش دارى چون انکار کرد شاهدان دروغین بیایند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند که جمعى از مدینه و حجاز نوشته اند که محمد تقى ابن الرضا علیهماالسلام قصد خروج دارد و براى این کار سلاح و پول فراوانى تهیه کرده و تعداى از درباریان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت یا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قیام دارى ؟
امام فرمود: به خدا قسم این فکر هرگز در خاطرم خطور نکرده زیرا علم ما نشان مى دهد که چنین زمانى نخواهد آمد و من هم چنین فکر نکرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت مى دهند فرمود: آنها را حاضر کنید معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با کمال گستاخى گفتند: آرى نوشته اى که خروج مى کنى و ما این نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ایم که سند قطعى در پرونده است .
راواى گوید: حضرت جواد علیه السلام در ایوان قصر نشسته بود یک طرف دیگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در این حال که نسبت دورغ به امام دادند حضرت جواد علیه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائى خواند ناگهان گهواره زمین تکان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزیدند و به التماس افتادند هر یک از آنها مى خواست فرار کند تا از جا برمى خاستند به رو مى افتادند.
دیگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پریشان ، معتصم خود در حیرت اضطراب بود گفت : یابن رسول الله من توبه کردم آنها را هم ببخش این واقع یک صحنه سازى بیش نبود دعا کن خداوند این جنبش و زلزله را ساکت و ساکن گرداند و این مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصیر آنان بگذر. حضرت جواد علیه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائى خواند عرض کرد پروردگارا، تو میدانى این طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اینها درگذر، پس زلزله فرو نشست .
۵- آزاد شدن اباصلت از زندان :
اباصلت هروى مى گوید: وقتى که در حضور حضرت رضا علیه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى باصلت : به قبه هارونیه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاک بیاور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاک آوردم . امام علیه السلام خاک طرف در قبه را یعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوکرد و ریخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر کنند سنگى ظاهر خواهد شد که اگر تمام کلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بکنند سپس خاک طرف بالا سر و پایین پاى گور را گرفت و بوئید همان سخن را فرمود، آنگاه خاک پیش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پیش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهیه خواهند کرد هنگامیکه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمایند، آنگاه زمین را بشکافند و اگر امتناع کردند و خواستند لحدى براى من ترتیب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و یکجوجب قرار دهند که از آن پس خدا به اندازه اى که بخواهد آنرا وسیع گرداند. در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! این دعائى که به تو مى آموزم بخوان ابى جریان پیدا مى کند چنانچه همه لحد را فرا مى گیرد و ماهیان کوچکى در آن آب پیدا مى شود بعد از آن نانى به که به تو مى دهم ریز کرده در میان آن آب بریز ماهیان ریزه هاى نان را مى خورند تا چیزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پیدا مى شود و همه آن ماهیان کوچک را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهیان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپدید مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى دیگر که به تو مى آموزم بخوان آب خشک مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه این دستورات را در حضور ماءمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضا علیه السلام به وصیت مذکور عمل شد.
سپس ماءمون از اباصلت درخواست کرد که آن دعائى را که خواندى و آن همه آثار به ظهور رسید به من بیاموز اباصلت نقل مى کند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گردید، راست گفتم لیکن ماءمون باور نکرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجیر بستند(۴).
حضرت رضا علیه السلام دفن شد و من مدت یک سال در زندان بسر بردم .پس از یک سال از تنگناى زندان و بیدار خوابى شبها به ستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خویش به محمد و آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا کردم به برکات آل محمد گشایش در کار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر علیه السلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض کردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخیز، دست به زنجیرها زد از دست و پاى من زنجیرها به زمین افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار ماءمون زندان عبور داد در حالیکه مرا مى دیدند، لیکن یاراى صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا که براى همیشه نه دست ماءمون به تو برسد و نه دست تو به او(۵).
۶- سرانجام گستاخى :
محمد بن زکریا مى گوید: ماءمون هر نیرنگى که داشت براى امام جواد علیه السلام بکار برد( تا آن حضرت را آلوده و دنیاطلب نشان دهد) ولى چیزى دستگیرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد – دستور داد – دویست دختر از زیباترین کنیزان را خواسته به هر یک از آنان جامى که در آن گوهرى بود بدهند که حضرت در کرسى دامادى مى نشیند در پیشش دارند – و چنانکه دستور داده بود کردند – لکن امام به آنها توجهى نکرد.
مردى بود بنام مخارق که آوازه خوان ، تارزن و ضربگیر بود و ریش درازى داشت ماءمون او را دعوت کرد.
مخارق گفت : یا امیرالمؤمنین اگر امام جواد علیه السلام مشغول کارى از امور دنیا باشد همانطوریکه تو مى خواهى او را به دنیا مشغول مى کنم . سپس در برابر امام جواد علیه السلام نشست و آوازى شروع کرد که اهل خانه دورش جمع شدند و شروع کرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتى ادامه داد.
امام جواد علیه السلام به او اعتنایى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگان نمى کرد سپس سرش را به طرف او بلند کرد و فرمود:
اى دراز ریش از خدا بترس ، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى که مرد دستش کار نمى کرد.
ماءمون از حال او پرسید جواب داد:
چون امام جواد علیه السلام بر من فریاد زد دهشتى به من دست داد که هرگز از آن بهبود پیدا نمى کنم (۶).
۷- ایمن از شر مأمون :
صفوان بن یحیى مى گوید: ابونصر همدانى به من گفت که حکیمه دختر ابى الحسن قرشى که از زنان نیکوکار بود به من گفت : وقتى امام جواد علیه السلام از دنیا رفتند براى عرض تسلیت به نزد ام فضل رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بى تابى خودش را مى کشت (کنایه از شدت ناراحیت ) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتیش * فرو نشست و ما مشغول سخن درباره کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ایشان عطا کرده بود شدیم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت : آیا به تو خبر دهم از ایشان چیز عجیبى را؟
گفتم : آن چیست ؟
گفت : من زیاد به ایشان غیرت مى ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزى مى شنیدم و به پدرم شکایت مى کردم پس مى گفت : دخترم تحمل کن . پس همانا او (امام جواد علیه السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم کنیزى وارد شد و سلام کرد.
گفتم تو کیستى ؟
گفت : من کنیزى از فرزندان عمار بن یاسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن على علیهماالسلام همشر شما مى باشم . پس به من مقدارى حسد داخل شد که قادر به تحمل آن نبودم و تصمیم گرفتم خارج شوم و سر به بیابان بگذارم و نزدیک بود که شیطان مرا به بدى بر آن کنیز وادار نماید، پس خشم خود را فرو بردم و به او کمک کردم و لباس پوشانیدم پس زمانیکه از پیش * من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پیش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حالیکه او مست لایعقل بود، پس گفت : اى غلام براى من شمشیرى بیاور پس غلام شمشیر را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد علیه السلام ) را قطعه قطعه
مى کنم .من زمانیکه این وضعیت را مشاهده کردم ، گفتم : انالله و اناالیه راجعون با خود و شوهرم چه کردم ؟! و به صورتم سیلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد علیه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشیر مى زد تا قطعه قطعه کرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بیرو آمدم و از اندوه و بیقرارى شب را نخوابیدم .
صبج شد و من پیش پدرم رفتم و گفتم مى دانى دیشب چه کردى ؟ گفت : چه کردم ؟ گفتم ابن الرضا علیه السلام را کشتى چشمهایش اشک آلود شد و بیهوش گردید زمانیکه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گویى ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشیر مى زدى تا قطعه قطعه کردى پس از این خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : یاسر خادم را به نزد من بیاورید.
پس زمانیکه آوردند به یاسر خادم گفت : این (ام فضل ) چه مى گوید:
یاسر گفت : اى امیرالمؤمنین راست مى گوید.
پس پدرم با دستش به سینه و صورتش مى زد و مى گفت : انالله و اناالیه راجعون هلاک شدیم ، به خدا نابود شدیم ، و تا ابد رسوا شدیم .
واى بر تو برو و ببین ماجرا از چه قرار است و سریعا به من خبر بیاور که نزدیک است جانم از بدنم خارج شود.
پس یاسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خیلى زود برگشت و گفت مژده بده امیرالمؤمنین :
مأمون گفت : هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم – چه دیدى ؟ – گفت بر او وارد شدم دیدم نشسته و پیراهنى دارد که دست و پاى ایشان را پوشانده به او سلام کردم و گفتم اى فرزند پیامبر دوست دارم این پیراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسیله آن متبرک شوم من مى خواستم به بدن او نگاه کنم که آیا در آن زخم یا اثر شمشیر هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم : غیر از این نمى خواهم پس * حضرت آن را کند پس بدن ایشان را نگاه کردم اثر شمشیر نبود پس ماءمون به شدت گریست و گفت : بعد از این چیزى نماند این عبرت براى اولین و آخرین است .
سپس ماءمون گفت : اى یاسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او یادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ایشان و آنچه با ایشان کردم چیزى به یادم نمى آید و یادم نیست که چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت کند این دختر را لعنتى سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گوید: اگر بعد از این بیائى و از امام جواد علیه السلام شکایت کنى یا بدون اجازه ایشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گیرم .
سپس به نزد امام جواد علیه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ایشان بیست هزار دینار ببر و اسبى را که دیشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده که نزد او روند و سلام کنند.
یاسر گوید: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و این موضوع را به آنان اعلام کردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد علیه السلام رفتم و به محضر ایشان وارد شدم و سلام ماءمون را ابلاغ کردم و بیست هزار دینار، را در برابر ایشان گذاشتم و اسب را به ایشان عرضه کردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه کرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى یاسر آیا عهد بین من و او چنین بود؟!
پس عرض کردم : اى مولاى من عتاب را کنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله علیه و آله و سلم سوگند که ماءمون از کارش هیچ نفهمیده و نمى دانست که در کدام زمین خداست و هر آینه نذر کرده و سوگند خورده که هرگز مست نشود و این مطلب را شما به روى او نیاور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مکن .
امام فرمود: عزم من هم چنین بود.
عرض کردم : عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، ماءمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام کنند و وقتى که سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمایند و در رکابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد کن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد کردم سلام کردند پس امام لباس خواست و پوشید و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد ماءمون آمد.
پس زمانیکه ماءمون او را دید برخاست و به سوى او رفت و او را به سینه اش * چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد کسى وارد شد و همینطور با او سخن مى گفت .
وقتى این موضوع تمام شد. امام جواد علیه السلام فرمودند: اى امیرالمؤمنین ماءمون جواب داد: لبیک و سعدیک .
امام فرمود: نصیحتى بر تو دارم آنرا بپذیر.
ماءمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشکر مى کنم آن نصیحت چیست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو که از این مردم منکوس واژگون شده بر شما ایمن نیستم ، در نزد من حرزى است که با آن خود را حفظ کن و از شرور و بلاها و ناخوشایندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطورکه دیشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشکریان روم یا بیش از آن را ملاقات نمایى یا اهل زمین بر علیه تو و براى شکست دادن به تو اجتماع نمایند با قدرت و جبروت الهى هیچ کارى نمى توانند بکنند و همینطور شیاطین جن و انس .
اگر دوست میدارى بفرستم تا از جمیع آنچه گفتم و هرآنچه که از آن مى ترسى در امان باشى ، این حرز بیش از حد مجرب اشت .
ماءمون گفت : آنرا با خط خودت بنویس وبرایم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذکر کردى .
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمویت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چیزى نبود، چیزى جز خیر نبود
پس ماءمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جویم و فردا که صبح مى شود آنچه را مالک شده ام براى کفاره آنچه گذشت ، انفاق مى کنم .
سپس ماءمون گفت : اى غلام آب و غذا بیاورید و بنى هاشم را وارد کن . پس * بنى هاشم داخل شدم و با ماءمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر کدام از آنان امر کرد خلعت و جایزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر علیه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست .
پس امام علیه السلام برخاست و سوار شد و ماءمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
یاسر گوید: زمانیکه امام جواد علیه السلام صبح کرد کسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازکى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: یاسر آنرا در بازویش ببندد وضوى کاملى بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت فاتحة الکتاب و هفت مرتبه ایة الکرسى(۷) و هفت مرتبه آیه شهدالله (۸) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه واللیل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلایا از هر چیزى که مى ترسى و دورى مى کند سالم مى ماند(۹).
ناگفته نماند که برخى در این خبر تشکیک کرده اند، لیکن مرحوم علامه مجلسى مى فرمایند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى که مکررا نقل شده را منع نمائیم.
از بس که کریمى و جوادى
بر دشمن خویش حرز دادى
رفع یک شبهه :
شاید به ذهن خواننده محترم بیاید که چرا حضرت جواد علیه السلام به فردى چون ماءمون ستمگر حرز مى دهند؟ باید توجه داشت که در اعمال حضرات معصومین علیهم السلام آنچه ملاک هست منافع اسلام و مسلمین بوده و هست و با توجه به شرایط زمان و مکان و ملاحظه نسبیت بین خلفا در تاریخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهدیم روزى على علیه السلام مشاورت خلفا را قبول مى کند و روزى حضرت جواد علیه السلام حرز مى دهد و اینها به معناى تاءیید این خلفا نمى باشد.
حرز حضرت جواد علیه السلام :
بسم الله الرحمن الرحیم ، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظیم ، اللهم رب الملائکة والروح و النبیین و المرسلین و قاهر من فى السموات و الارضین و خالق کل شى ء ومالکه ، کف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بینى و بینهم حجابا و حرسا و مدفعا انک ربنا و لاحول و لاقوة الابالله علیه توکلنا و الیه انبنا و هوالعزیر الحکیم ربنا وعافنا من شر کل سوءو من شر کل دابة انت آخذ باصیتها و من شر ماسکن فى اللیل و النهار و من شر کل سؤ و من شر کل ذى شر یارب العالمین و اله المرسلین صلى الله علیه و آله اجمعین و خص * محمدا و آله باتم ذلک ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظیم (۱۰).
حرز دیگر آن حضرت :
یا نور یا برهان یا مبین یا منیر یا رب یا اکفنى الشرور وافات الدهور واسئلک النجاة یوم ینفخ فى الصور(۱۱).
۷- ایمن از شر مأمون :
صفوان بن یحیى مى گوید: ابونصر همدانى به من گفت که حکیمه دختر ابى الحسن قرشى که از زنان نیکوکار بود به من گفت : وقتى امام جواد علیه السلام از دنیا رفتند براى عرض تسلیت به نزد ام فضل رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بى تابى خودش را مى کشت (کنایه از شدت ناراحیت ) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتیش * فرو نشست و ما مشغول سخن درباره کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ایشان عطا کرده بود شدیم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت : آیا به تو خبر دهم از ایشان چیز عجیبى را؟
گفتم : آن چیست ؟
گفت : من زیاد به ایشان غیرت مى ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزى مى شنیدم و به پدرم شکایت مى کردم پس مى گفت : دخترم تحمل کن . پس همانا او (امام جواد علیه السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم کنیزى وارد شد و سلام کرد.
گفتم تو کیستى ؟
گفت : من کنیزى از فرزندان عمار بن یاسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن على علیهماالسلام همشر شما مى باشم . پس به من مقدارى حسد داخل شد که قادر به تحمل آن نبودم و تصمیم گرفتم خارج شوم و سر به بیابان بگذارم و نزدیک بود که شیطان مرا به بدى بر آن کنیز وادار نماید، پس خشم خود را فرو بردم و به او کمک کردم و لباس پوشانیدم پس زمانیکه از پیش * من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پیش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حالیکه او مست لایعقل بود، پس گفت : اى غلام براى من شمشیرى بیاور پس غلام شمشیر را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد علیه السلام ) را قطعه قطعه
مى کنم .من زمانیکه این وضعیت را مشاهده کردم ، گفتم : انالله و اناالیه راجعون با خود و شوهرم چه کردم ؟! و به صورتم سیلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد علیه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشیر مى زد تا قطعه قطعه کرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بیرو آمدم و از اندوه و بیقرارى شب را نخوابیدم .
صبج شد و من پیش پدرم رفتم و گفتم مى دانى دیشب چه کردى ؟ گفت : چه کردم ؟ گفتم ابن الرضا علیه السلام را کشتى چشمهایش اشک آلود شد و بیهوش گردید زمانیکه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گویى ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشیر مى زدى تا قطعه قطعه کردى پس از این خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : یاسر خادم را به نزد من بیاورید.
پس زمانیکه آوردند به یاسر خادم گفت : این (ام فضل ) چه مى گوید:
یاسر گفت : اى امیرالمؤمنین راست مى گوید.
پس پدرم با دستش به سینه و صورتش مى زد و مى گفت : انالله و اناالیه راجعون هلاک شدیم ، به خدا نابود شدیم ، و تا ابد رسوا شدیم .
واى بر تو برو و ببین ماجرا از چه قرار است و سریعا به من خبر بیاور که نزدیک است جانم از بدنم خارج شود.
پس یاسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خیلى زود برگشت و گفت مژده بده امیرالمؤمنین :
مأمون گفت : هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم – چه دیدى ؟ – گفت بر او وارد شدم دیدم نشسته و پیراهنى دارد که دست و پاى ایشان را پوشانده به او سلام کردم و گفتم اى فرزند پیامبر دوست دارم این پیراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسیله آن متبرک شوم من مى خواستم به بدن او نگاه کنم که آیا در آن زخم یا اثر شمشیر هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم : غیر از این نمى خواهم پس * حضرت آن را کند پس بدن ایشان را نگاه کردم اثر شمشیر نبود پس ماءمون به شدت گریست و گفت : بعد از این چیزى نماند این عبرت براى اولین و آخرین است .
سپس ماءمون گفت : اى یاسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او یادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ایشان و آنچه با ایشان کردم چیزى به یادم نمى آید و یادم نیست که چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت کند این دختر را لعنتى سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گوید: اگر بعد از این بیائى و از امام جواد علیه السلام شکایت کنى یا بدون اجازه ایشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گیرم .
سپس به نزد امام جواد علیه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ایشان بیست هزار دینار ببر و اسبى را که دیشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده که نزد او روند و سلام کنند.
یاسر گوید: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و این موضوع را به آنان اعلام کردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد علیه السلام رفتم و به محضر ایشان وارد شدم و سلام ماءمون را ابلاغ کردم و بیست هزار دینار، را در برابر ایشان گذاشتم و اسب را به ایشان عرضه کردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه کرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى یاسر آیا عهد بین من و او چنین بود؟!
پس عرض کردم : اى مولاى من عتاب را کنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله علیه و آله و سلم سوگند که ماءمون از کارش هیچ نفهمیده و نمى دانست که در کدام زمین خداست و هر آینه نذر کرده و سوگند خورده که هرگز مست نشود و این مطلب را شما به روى او نیاور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مکن .
امام فرمود: عزم من هم چنین بود.
عرض کردم : عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، ماءمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام کنند و وقتى که سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمایند و در رکابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد کن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد کردم سلام کردند پس امام لباس خواست و پوشید و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد ماءمون آمد.
پس زمانیکه ماءمون او را دید برخاست و به سوى او رفت و او را به سینه اش * چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد کسى وارد شد و همینطور با او سخن مى گفت .
وقتى این موضوع تمام شد. امام جواد علیه السلام فرمودند: اى امیرالمؤمنین ماءمون جواب داد: لبیک و سعدیک .
امام فرمود: نصیحتى بر تو دارم آنرا بپذیر.
ماءمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشکر مى کنم آن نصیحت چیست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو که از این مردم منکوس واژگون شده بر شما ایمن نیستم ، در نزد من حرزى است که با آن خود را حفظ کن و از شرور و بلاها و ناخوشایندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطورکه دیشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشکریان روم یا بیش از آن را ملاقات نمایى یا اهل زمین بر علیه تو و براى شکست دادن به تو اجتماع نمایند با قدرت و جبروت الهى هیچ کارى نمى توانند بکنند و همینطور شیاطین جن و انس .
اگر دوست میدارى بفرستم تا از جمیع آنچه گفتم و هرآنچه که از آن مى ترسى در امان باشى ، این حرز بیش از حد مجرب اشت .
ماءمون گفت : آنرا با خط خودت بنویس وبرایم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذکر کردى .
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمویت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چیزى نبود، چیزى جز خیر نبود
پس ماءمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جویم و فردا که صبح مى شود آنچه را مالک شده ام براى کفاره آنچه گذشت ، انفاق مى کنم .
سپس ماءمون گفت : اى غلام آب و غذا بیاورید و بنى هاشم را وارد کن . پس * بنى هاشم داخل شدم و با ماءمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر کدام از آنان امر کرد خلعت و جایزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر علیه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست .
پس امام علیه السلام برخاست و سوار شد و ماءمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
یاسر گوید: زمانیکه امام جواد علیه السلام صبح کرد کسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازکى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: یاسر آنرا در بازویش ببندد وضوى کاملى بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت فاتحة الکتاب و هفت مرتبه ایة الکرسى(۷) و هفت مرتبه آیه شهدالله (۸) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه واللیل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلایا از هر چیزى که مى ترسى و دورى مى کند سالم مى ماند(۹).
ناگفته نماند که برخى در این خبر تشکیک کرده اند، لیکن مرحوم علامه مجلسى مى فرمایند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى که مکررا نقل شده را منع نمائیم.
از بس که کریمى و جوادى
بر دشمن خویش حرز دادى
رفع یک شبهه :
شاید به ذهن خواننده محترم بیاید که چرا حضرت جواد علیه السلام به فردى چون ماءمون ستمگر حرز مى دهند؟ باید توجه داشت که در اعمال حضرات معصومین علیهم السلام آنچه ملاک هست منافع اسلام و مسلمین بوده و هست و با توجه به شرایط زمان و مکان و ملاحظه نسبیت بین خلفا در تاریخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهدیم روزى على علیه السلام مشاورت خلفا را قبول مى کند و روزى حضرت جواد علیه السلام حرز مى دهد و اینها به معناى تاءیید این خلفا نمى باشد.
حرز حضرت جواد علیه السلام :
بسم الله الرحمن الرحیم ، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظیم ، اللهم رب الملائکة والروح و النبیین و المرسلین و قاهر من فى السموات و الارضین و خالق کل شى ء ومالکه ، کف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بینى و بینهم حجابا و حرسا و مدفعا انک ربنا و لاحول و لاقوة الابالله علیه توکلنا و الیه انبنا و هوالعزیر الحکیم ربنا وعافنا من شر کل سوءو من شر کل دابة انت آخذ باصیتها و من شر ماسکن فى اللیل و النهار و من شر کل سؤ و من شر کل ذى شر یارب العالمین و اله المرسلین صلى الله علیه و آله اجمعین و خص * محمدا و آله باتم ذلک ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظیم (۱۰).
حرز دیگر آن حضرت :
یا نور یا برهان یا مبین یا منیر یا رب یا اکفنى الشرور وافات الدهور واسئلک النجاة یوم ینفخ فى الصور(۱۱).
۸- طى الارض و آزادى زندانى :
شیخ مفید و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روایت کرده اند که گفت : در آن زمان که در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى کرده اند. شنیدن این موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببینم به همین خاطر به زندانبانان محبت کرده و با آن رابطه برقرار کردم تا اجازه دادند که نزد او بروم . وقتى او را دیدم بر خلاف شایعاتى که شنیده بودم وى را فردى عاقل و وارسته یافتم .
گفتم : فلانى مى گویند تو مدعى نبوت هستى و به این دلیل زندانى شده اى .
گفت : هرگز، من چنین ادعایى نکرده ام ، جریان من از این قرار است که : من در موضع معروف به راءس الحسین شام که سر مبارک امام حسین علیه السلام را در آنجا گذاشته یا نصب کرده بودند مشغول عبادت بودم .
ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت : برخیز برویم من بلند شدم و با او براه افتادم کمى راه رفتیم دیدم در مسجد کوفه هستم فرمود: اینجا را مى شناسى ؟
گفتم : بله مسجد کوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده کردم که در مسجد مدینه هستیم .
او به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم سلام کرد و نماز خواند و من هم با ایشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زدیم ناگاه دیدم که در مکه هستم کعبه را طواف کرد و من هم طواف کردم ؟ بنا به نقل کافى اعمال حج به جا آوردیم ) بعد از آنجا خارج شدیم چند قدمى نرفته بودیم که دیدم در جاى خودم که در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم که خدایا او که بود و این چه کرامتى ؟! یک سال از این موضوع گذشت که دیدم باز ایشان آمد و از دیدن او شاد شدم از من خواست که با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به کوفه ، مدینه و مکه برد و به شام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدایى که قدرت این کار را به تو داده سوگند میدهم بگو که تو کیستى ؟
فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من این واقعه را به دوستان و آشنایان بیان کردم و ماجرا شایع شد تا اینکه مرا به اینجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جریان ترا به محمد بن عبدالملک زیات بیان کنم .
گفت : بگو.
من نامه اى به او که وزیر اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ایشان بازگو کردم ، او در زیر نامه من نوشته بود: نیازى به آزاد کردن ما نیست ، به آن کس که ترا از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه بردو باز به شام برگرداند و همه این کارها را در یک شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نماید.
على بن خالد مى گوید: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او ناامید شدم با خود گفتم : بروم و به ایشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم دیدم ماءموران زندان متحیر و سرگشته به این طرف و آن طرف مى دوند.
پرسیدم : موضوع چیست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را که به زنجیر کشیده بودیم از دیشب نیست در حالیکه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نیست به آسمان یا زیر زمین رفته یا مرغان هوا ایشان را ربوده اند.
على بن خالد زیدى مذهب با مشاهده این واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد(۱۲).