PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معجزاتی زیبا از امام رضا(ع)



asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:20 قبل از ظهر
دوستان در این بخش معجزاتی از امام هشتم ما شیعیان،امام رضا(ع)میباشد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:21 قبل از ظهر
على بن ميثم از پدرش نقل مى‏كند كه مادر امام رضا- عليه السّلام- «نجمه» گفت: وقتى كه به فرزندم رضا- عليه السّلام- حامله شدم، سنگينى حمل را احساس نمى‏كردم و در خواب از درون شكمم ذكر، تسبيح، تهليل و تحميد مى‏شنيدم. در آن هنگام وحشت مى‏كردم و وقتى بيدار مى‏شدم چيزى نمى‏شنيدم، وقتى كه وضع حمل نمودم، دستش را روى زمين قرار داد و سرش را بالا گرفت. و لبانش را حركت داد و سخن مى‏گفت‏

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:23 قبل از ظهر
ابراهيم بن موسى- كه در مسجد امام رضا در خراسان امامت مى‏كرد- مى‏گويد: از امام رضا- عليه السّلام- با اصرار زياد پول خواستم. حضرت براى بدرقه عدّه‏اى از طالبيين ((به كسانى كه از نسل حضرت ابو طالب- عليه السّلام- باشند آنها را« طالبيين» مى‏گويند.)) بيرون آمد. در اين هنگام وقت نماز فرا رسيد و حضرت، به سوى قصرى كه در آنجا بود، روانه شد و در زير درختى نزديك آن قصر نشست. و من هم با او بودم و غير از ما كسى نبود. امام رو به من كرد و فرمود: اذان بگو.
پس گفتم: اجازه مى‏دهيد همراهان ما نيز بيايند؟فرمود: خدا تو را بيامرزد. نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخير نينداز. و اوّل وقت نماز را بپا دار. برخاستم، اذان گفتم و نماز خوانديم.
عرض كردم: يا بن رسول اللَّه! مدتى از آن وعده‏اى كه به من فرموده بوديد، گذشته است و من نيازمندم و شما كارتان زياد مى‏باشد و من موفق نمى‏شوم تا هميشه خدمت شما برسم.
راوى مى‏گويد: امام- عليه السّلام- با تازيانه‏اش محكم بر زمين كوبيد و دستشان را به جاى ضربه، كشيده و شمشى از طلا بيرون آورد و به من داد و فرمود:
اين را بگير و خداوند به واسطه آن به تو بركت دهد و از آن بهره‏مند شوى. و آنچه را كه ديدى، پوشيده‏دار و به كسى نگو.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:27 قبل از ظهر
ادامه ی قضیه ی معجزه:

ابراهيم بن موسى مى‏گويد: اين مال، آنقدر بركت پيدا كرد تا اينكه در خراسان ملكى را به قيمت هفتاد هزار دينار خريدم، پس در ميان امثال خودم، غنى‏ترين و ثروتمندترين مردم آن ديار شدم

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:34 قبل از ظهر
اسماعيل بن ابى الحسن نقل مى‏كند كه: با امام رضا- عليه السّلام- بودم كه حضرت دستش را به زمين زد به طورى كه كأنه مى‏خواهد چيزى را از زمين بيرون آورد. ناگهان چند تكه طلا ظاهر شد، دوباره دستش را كشيد كه ناپديد شدند.
با خودم گفتم: اى كاش! يكى از آنها را به من مى‏داد.
حضرت رو به من كرد و فرمود: هنوز وقت آن نرسيده است‏.

((دلیل آن را اگر کسی میداند بگوید.چون امام از این کار مقصود خاصی داشته اند!!!!؟؟؟؟؟؟))

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:37 قبل از ظهر
ابو اسماعيل سندى مى‏گويد:
در سند((هند)) بودم كه شنيدم براى خداوند در ميان‏ عرب ها حجتى هست. از وطن خود خارج شدم و در طلب او، سختى سفر را بر خود هموار نمودم. تا اينكه امام رضا- عليه السّلام- را به من معرفى كردند. بر او وارد شدم در حالى كه حتى يك كلمه هم نمى‏توانستم عربى حرف بزنم. لذا به زبان خودم به حضرت سلام كردم. او نيز به زبان من، جواب سلامم را داد من با زبان سندى (هندى) حرف مى‏زدم و او نيز جوابم را با همان زبان مى‏داد.
گفتم: در سند شنيدم كه براى خداوند در ميان عربها حجتى هست لذا براى پيدا كردن او آمده ‏ام.
فرمود: آرى، من همان هستم. هر سؤالى دارى بپرس و هر چه خواهى طلب كن.
من نيز از او هر چه مى‏خواستم پرسيدم. وقتى كه برخاستم تا بروم، عرض كردم:
من عربى نمى‏دانم دعا بفرما تا خداوند قدرت تكلّم به زبان عربى را به من الهام كند تا با عربها بتوانم صحبت كنم.
پس آن حضرت دست شريفش را بر لبانم كشيد. از همان وقت، توانستم به خوبى عربى صحبت كنم‏.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 10:53 قبل از ظهر
یک معجزه امام رضا(ع) در عصر امروز سال 1377 (! این داستان واقعی است !)
روزی یک خانواده ای دارای سومین بچه ی خود می شوند که بر خلاف دوتا بچه ی قبلی پسر بوده.او از تک فرزند پسر بودن در خانواده اش ناراضی بود. او وقتی تقریبا به سن بلوغ رسید به همراه خانواده اش به زیارت امام رضا(ع)در مشهد رفت و به ایشان متوسل شد و از ایشان خواهش کرد تا خداوند یک فرزند پسر دیگر به خانواده ی آن ها بدهد.آن پسر از حرم امام رضا(ع) بیرون می آید وبه همراه خانواده اش به تهران برمی گردند.چند روز بعد آن خانواده متوجه میشوند که دارند دوباره بچه دار میشوند و بچه ی آن ها یک پسر است.و وقتی خانواده قضیه ی مشهد خبردار میشوند و می فهمند این پسر بخاطر امام رضا(ع) متولد شده اسم او را علیرضا میگذارند


یعنی نویسنده ی این پست و این تاپیک.

حامد
شنبه 04 شهریور 91, 11:22 قبل از ظهر
خییییییییییییییییییییییلی
قشنگ بود

همه ما از امام رضا برای خودمون معجزه دیدیم
خوبه اونا بگیم حتما نباید که برای دیگران اتفاق افتاده باشه


من از اون اول می گفتم این اسمون کارش درسته ها اما کسی باور نمی کرد

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:27 قبل از ظهر
خییییییییییییییییییییییلی
قشنگ بود

همه ما از امام رضا برای خودمون معجزه دیدیم
خوبه اونا بگیم حتما نباید که برای دیگران اتفاق افتاده باشه


من از اون اول می گفتم این اسمون کارش درسته ها اما کسی باور نمی کرد

ممنون آقا حامد ما 3/4 زیر زمینه.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:27 قبل از ظهر
حكايت امام رضا (ع) و هشام عباسى‏:
هشام عباسى مى‏گويد: به مكه رفته بودم و هر چه گشتم كه دو تكّه پارچه برد يمانى بخرم و آنها را به پسرم هديه نمايم، پيدا نكردم. هنگام مراجعت به مدينه رفتم و به خدمت امام رضا- عليه السّلام- رسيدم. وقتى كه مى‏خواستم با آن حضرت، خداحافظى كنم و خارج شوم، دو تكّه پارچه برد يمانى، آن گونه كه مى‏خواستم، آورد و به من داد و فرمود: اينها را براى پسرت قطع كن.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:29 قبل از ظهر
پيشگويى امام رضا (ع):

حسن بن موسى مى‏گويد: با امام رضا- عليه السّلام- به سوى يكى ازملك‏ هاى او روانه شديم و هوا خوب بود و هيچ ابرى در آسمان ديده نمى‏شد. وقتى كه به راه افتاديم. حضرت فرمود: آيا لباسهاى بارانى برداشته‏ايد؟
گفتيم: چه نيازى به لباسهاى بارانى داريم، در آسمان كه ابرى نيست تا باران ببارد و ما از آن خوف داشته باشيم.
فرمود: ولى من لباسهاى بارانى برداشته‏ام و به زودى باران، شما را مى‏گيرد.
راوى مى‏گويد: مقدار كمى راه نرفته بوديم كه ابرى در آسمان ظاهر شد و باران باريد و هر كس به فكر خود افتاد. و همه ما جز آن حضرت، خيس شديم

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:31 قبل از ظهر
پاسخ به سؤال فراموش شده‏:

حسن بن على مى‏گويد: كنيزم براى من دو تكّه پارچه ابريشمى گذاشت و از من خواست كه با آنها محرم شوم. به غلامم دستور دادم كه آنها را در صندوق لباس قرار دهد. وقتى كه به ميقات رسيدم و بايد محرم مى‏شدم، خواستم با آن دو پارچه ابريشمى، محرم شوم، اما با خود گفتم: شايد احرام با آنها جايز نباشد. پس آنها را رها نمودم و با پارچه‏هاى ديگرى محرم شدم.
هنگامى كه به مكه رسيدم، نامه‏اى به امام رضا- عليه السّلام- نوشتم و چيزهايى كه با خود آورده بودم براى آن حضرت فرستادم ولى فراموش كردم كه بپرسم: آيا محرم مى‏تواند لباس ابريشم بپوشد يا نه؟
پس حضرت جواب نامه را فرستاد، در حالى كه به تمام پرسشهايم پاسخ داده بود. و در آخر نامه مرقوم فرموده بود: اشكال ندارد كه محرم، لباس مخلوط به ابريشم بپوشد.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:33 قبل از ظهر
مراجعت به دين حق‏:

حسين بن يحيى مى‏گويد: برادرى داشتم به نام عبد اللَّه كه بر مذهب‏ مرجئه بود. و بر ما طعنه مى‏زد! نامه‏ اى به امام رضا- عليه السّلام- نوشتم و از حال او شكايت كردم. و از آن حضرت خواستم تا او را دعا كند.
حضرت در پاسخ نوشت: به زودى آنچنان كه دوست دارى، حال او را خواهى ديد. او از دنيا نمی‏رود مگر اينكه به دين حق برگردد. و در آينده نزديك، از كنيز خود صاحب فرزندى مى‏شود.
راوى مى‏گويد: كمتر از يك سال نگذشت كه او به دين حق برگشت و امروز، يكى از بهترين افراد خانواده ما مى‏باشد. و از كنيز خود صاحب پسرى گرديد

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:37 قبل از ظهر
استغاثه پرنده از امام رضا (ع):

سليمان بن جعفر جعفرى مى‏گويد: در باغ امام رضا- عليه السّلام- نشسته بوديم و با آن حضرت سخن مى‏گفتيم كه گنجشكى آمد و جلو ما به زمين نشست و شروع كرد به فرياد كشيدن. و زياد فرياد كشيد و مضطرب بود.
حضرت به من فرمود: میدانى اين گنجشك چه می‏گويد؟
گفتم: خدا و پيامبر و فرزند پيامبر او، داناترند.
فرمود: مى‏گويد: مارى تصميم دارد كه تخم هاى مرا بخورد. پس برخيز و اين چوب را بردار و به آنجا برو و آن مار را بكش.
راوى مى‏گويد: برخاستم و چوب را برداشته و وارد خانه شدم. ناگهان ديدم كه مارى در آن خانه جولان مى‏كند، پس آن را كشتم‏.

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 11:38 قبل از ظهر
اسماعيل بن ابى الحسن نقل مى‏كند كه: با امام رضا- عليه السّلام- بودم كه حضرت دستش را به زمين زد به طورى كه كأنه مى‏خواهد چيزى را از زمين بيرون آورد. ناگهان چند تكه طلا ظاهر شد، دوباره دستش را كشيد كه ناپديد شدند.
با خودم گفتم: اى كاش! يكى از آنها را به من مى‏داد.
حضرت رو به من كرد و فرمود: هنوز وقت آن نرسيده است‏.

((دلیل آن را اگر کسی میداند بگوید.چون امام از این کار مقصود خاصی داشته اند!!!!؟؟؟؟؟؟))

کسی جوابش رو نمیدونه.؟؟؟؟؟؟؟؟

asemane sokhan
شنبه 04 شهریور 91, 02:25 بعد از ظهر
حكايت امام رضا (ع) و عبد اللَّه بن مغيره‏:

عبد اللَّه بن مغيره مى‏گويد: واقفى بودم و با آن حالت به حجّ رفتم.
هنگامى كه در مكّه بودم، در مذهب خود شك كردم و به دعا و مناجات چسبيدم. و گفتم: خدايا! تو مى‏دانى كه من چه مى‏خواهم و از اراده‏ام خبر دارى. پس مرا به سوى بهترين دينها راهنمايى كن. به قلبم الهام شد كه خدمت امام رضا- عليه السّلام- برسم. پس به مدينه آمدم و نزد درب او ايستادم و به غلام گفتم: به مولايت بگو مردى از اهل عراق، دم درب است.
ناگاه صداى حضرت را شنيدم كه فرمود: اى عبد اللَّه بن مغيره! وارد شو. وارد شدم و حضرت به من نگاه كرد و فرمود: خدا دعايت را اجابت كرد و تو را به دين‏ خودش هدايت نمود. پس گفتم: گواهى مى‏دهم كه تو حجّت خدا بر خلقش هستى‏